چهارشنبه, ۲۳ تير ۱۴۰۰ ساعت ۱۷:۱۸
نوید شاهد - ناراحت و دل زده صورتم را بوسيد و گفت برايم دعا كن كه شهيد شوم. من دعاي عاقبت به خيري برايش كردم و خدا خواسته ام را قبول كرد و به خواسته اش رسيد. متنی که خواندید قسمتی از خاطره مادر شهید «تيمورعدالت» بود که نوید شاهد آذربایجان غربی شمارا برای مطالعه این خاطره دلسوز دعوت می کند.

مادرجانم، دعایم کن که به شهادت برسم

نوید شاهد آذربایجان غربی؛ شهيد «تيمورعدالت» سال 1345 در روستاي عطاءالله از توابع شهرستان نقده ديده به عالم هستي گشود و در كانون گرم و پر از مهر و محبت خانواده رشد نمود. دوران ابتدائي را در زادگاهش سپري کرد. پدرش مصطفی کشاورزی می کرد و مادرش شجاعت نام داشت. به عنوان سرباز ارتش در جبهه حضور یافت و سرانجام در بیستم تیرماه 65 در منطقه مهران بر اثر بمباران وحشيانه هواپيماهاي رژيم بعثي سينه ستبرش هدف تركش هاي بمب هاي دشمن قرار مي گيرد و روح آزاده اش به باغهاي هميشه پايدار بهشت پرواز كرد و با پيكري غرق به خون، روسپيد به ديدار پروردگار شتافت و روسياهي به ظالمان و ستمكاران تاريخ ماند.

در ادامه خاطره ای از زبان مادر شهید می خوانید:

خاطرات خانم شجاعت صادق زاده مادر شهيد تيمور عدالت

من به عنوان مادر شهيد تيمور عدالت خاطراتي زيادي از پسرم دارم. به عنوان پسر بزرگ خانواده و گاهي نان آور محسوب مي شد. پدري پير و مريض احوال داشت از سال پنجم ابتدائي ترك تحصيل كرده و به عنوان بسيجي وارد سپاه شده و به سوي جبهه ها شتافت.

 از آنجا كه بومي منطقه بود و در مناطق مرزي حزب دمكرات به تحريك رژيم بعثي منطقه را ناامن كرده بود، وارد جنگ با دمكرات شده و در تمامي كوهستانها مرزي فعال بوده، وي عاشق حضرت امام خميني بوده و شمادت را آرمان خود مي دانست.

 يك بار ايشان كه در پايگاه مرزي زيوه بود، خبر آوردند كه پايگاه را حزب تسخير كرده و تمامي افراد آنجا را با خود به اسارت برده است، من هم كه هيچ كس را نداشتم به تنهايي به ناحيه سياه شهرستان نقده رفتم.

 ازدحام عجيبي بود و خيلي ها آمده بودند تا از صحت خبر اطلاع بدست آورند تا شب در حياط ناحيه منتظر ماندم ولي خبري ندادند و دست خالي به خانه آمدم.

 فرداي آن روز هم به همين منوال سپري شد و من ناراحت و نگران چشم به در دوخته و منتظر ماندم. دو روز بعد حدود ساعت ده شب در خانه به صدا در آمد، با عجله به طرف در رفتم در را كه باز كردم، چهره خندان وي را ديدم.

 گريه كنان در آغوش كشيدمش،‌ صورتش را بوسيدم و او نيز دست مرا بوسيد. وارد اتاق شديم، نشست رو برويم و چشمانش غرق اشك شد، پرسيدم: پسرم چرا گريه مي كني؟ گفت مادرجان تو چه شيري به من دادي؟ با تعجب پرسيدم چطور مگر پسرم؟ گفت آخر مادرجان از همه دوستانم فقط من زنده ماندم و همه برادران به شهادت رسيدند.

 گفتم آخه پسرم خدا مي داند كه من جز تو كسي را ندارم و براي همين تو را براي من نگه مي دارد. ناراحت و دل زده صورتم را بوسيد و گفت برايم دعا كن كه شهيد شوم. من دعاي عاقبت به خيري برايش كردم و خدا خواسته ام را قبول كرد و به خواسته اش رسيد.

روحش شاد و یادش گرامی.

برچسب ها
نام:
ایمیل:
* نظر:
مطالب برگزیده استان ها
عکس
تازه های نشر
اخبار برگزیده