شهید عملیات رمضان
چهارشنبه, ۱۵ ارديبهشت ۱۴۰۰ ساعت ۱۳:۳۸
نوید شاهد - «هميشه و همه جا آواز مي‌خواند. هر وقت دلم مي گرفت و از روزگار براش گله مي كردم، دلداريم مي داد و برايم ترانه مي‌خواند.» متنی که خواندید قسمتی از خاطره ی مادر شهید «منصور عبدلله زاده» بود که نوید شاهد آذربایجان غربی شما را برای مطالعه ی این خاطره ی زیبا دعوت میکند.

در خوش صدايي نامزد خاص و عام بود

 نوید شاهد آذربایجان غربی؛ شهید «منصور عبدلله زاده» یکم مهرماه 45 در روستای عظیم کندی تابعه شهرستان شوط به دنیا آمد. پدرش مهدی و مادرش زینب نام داشت. تحصیلاتش را تا اول متوسطه ادامه داد و به عنوان بسیجی عازم جبهه های حق علیه باطل گردید و سرانجام در بیست و هفتم تیر ماه 61 در پایگاه زید عراق به شهادت رسید.

خاطره ای از زینب جباری مادر شهید «منصور عبدلله زاده»

شهید منصور، در یکم مهر 45 در حالي كه گرماي تابستان به شدت زمين را گرم مي كرد منصور دل و خانه ما را با آمدنش نوراني كرد.

دوران كودكي را با شلوغي و بازيگوشي سپري كرد اما با اينكه سن كمي داشت بسيار مهربان و مؤدب بود. هميشه مواظب رفتار خود با ديگران بود كه مبادا موجب اذيت و ناراحتي كسي نشود.

هميشه خاطرم است كه به من سفارش مي كرد كه مبادا خواهر و برادرهاي بزرگم را اذيت يا ناراحت كني. چون آنها يتيم هستند و مادر ندارند. نگذار آنها جاي خالي مادرشان را احساس كنند.

 هر چقدر به آنها محبت بكني پيش خدا عزيز خواهي شد. هميشه به آنها مهر مي ورزيد. وقتي8-7 ساله بود در شهر مرند براي كار به كارگاه حاج يعقوب مي‌رفت و تحصيلات ابتدايي را شبانه مي خواند.

از همان كودكي پركار بود و كمك خرج خانواده بود. يادم است يك روز اوستاي فرش چنان با ابزار، بر سرش زده بود كه سر و صورتش آغشته به خون به خانه آمد. با اين حال دست از كار نمي‌كشيد.

 اما ظلم ظالم بر مظلوم و كينه ظالم در دل او ريشه افكنده بود و هيچ وقت طاقت ظلم بر مظلوم را نمي توانست تحمل كند. تا مي توانست به كودكان و زيردستان محبت مي كرد. آواز خوشي داشت. هميشه و همه جا آواز مي‌خواند. در خوش صدايي نامزد خاص و عام بود.

هر وقت دلم مي گرفت و از روزگار براش گله مي كردم دلداريم مي داد و برايم ترانه مي‌خواند.

 در كار خانه به خواهرهایش كمك مي كرد و از چشمه براي خانه آب مي آورد و تأكيد مي‌كرد كه در مصرف آب صرفه جويي كنيم. از آينده ايران درخشان، برايمان حرف مي زد. گويي آينده‌نگر بود.

 مي گفت مادر ديگر نياز نيست برويد از چمشه آب بياوريد. همه خانه ها لوله‌كشي آب مي‌شوند. به مسائل اسلام و شرعي آشنا بود. دائما مواظب كارهاي اهل خانه بود و مي گفت مادر شما به اين مسائل زياد اهميت نمي دهي. احتياط نمي كني. وقتي در جاده مابين مزرعه همسايه و خودمان راه مي روي سعي مي كني از روي علفهاي همسايه رد بشي در حالي كه اين درست نيست و مواظب راه رفتنت نمي شوي. من مي‌خنديدم. او هم با منمي خنديد.

هنوز صداي خنده هاش را مي شنوم. با اين حركات مرا متوجه اشتباهاتم مي كرد بدون اينكه ناراحتم كند.

 من و پدرش اختلاف سني زيادي داشتيم. هميشه به من هشدار مي داد كه به خاطر اين اختلاف سني در انجام وظايفم كوتاهي نكنم. به هر حال پدر بچه هات و شوهرت است و موقع اذان با صداي بلند و زيبايش اذان مي گفت و نماز اول وقتش ترك نمي شد.

 علاوه بر منصور سه پسر ديگر هم داشتم اما با او انس گرفته بودم. وقتي جنگ شروع شد هر روز به فكر راضي كردن من و پدرش بود. وقتي دوره راهنمايي را تمام كرد به دبيرستان وارد شد اما نيمه تمام به زور خود و دامادمان رضايت پدر و من را گرفت و روانه جبهه شد و بعد از شهادت پسرعمويش حيدر ديگر راضي نبود از جبهه برگردد و مي‌گفت من شرمنده عمويم هستم. نمي توانم به صورتش نگاه كنم و هيچ وقت قادر به رويارويي با عمويش نبود و مي‌گفت تحمل گريه عمو و خانواده‌اش را ندارم.

اگر الان از كشور خودمان دفاع نكنيم فردا همه خانواده هاي ايران زير ظلم ظالم شكنجه خواهند شد اما من با اين حرفها قانع نمي‌شدم. از ناراحتي يك سيلي به صورت منصور زدم. گريه كرد و گفت مادر بزن اما رضايت بده. بالاخره عازم جبهه شد و ديگر برنگشت تا اينكه بیست و هفتم تیر 61 خبر مفقود شدنش را به ما اعلام كردند. روحش شاد و يادش گرامي باد.

برچسب ها
نام:
ایمیل:
* نظر:
مطالب برگزیده استان ها
عکس
تازه های نشر
اخبار برگزیده