وجودم را تو بخشیدی ای سرچشمه خوبیها
چهارشنبه, ۲۶ ارديبهشت ۱۳۹۷ ساعت ۱۰:۳۸
خدایا، زمین و زمان را تو خالقی، هستی از توست، نور از توست. سرچشمه تمامی خوبیها و ارزشها تویی. وجود را تو (بودن) بخشیده ای و هستی را تو داده ای.
نوید شاهد آذربایجان غربی: دانشجو و جهادگر شهيد «جواد امامعلي سبزي» در سال 1340 در اروميه ديده به جهان گشود. در مدرسه، شاگردي هوشيار، ممتاز بود و بعد از اخذ مدرک دیپلم، از كنكور دانشكده پيراپزشكي تهران قبول شد. سپس از طریق جهاد سازندگي به دانشگاه اكبر يعني جبهه نبرد حق عليه باطل روي آورد. در جبهه در مسئوليت هاي مختلف در لشكر عاشورا فعاليت داشت. فرماندهی لايق در هدايت نيروها و نابودي سنگرهاي كمين دشمن بود که سرانجام در سی ام اردیبهشت ماه سال 1362 در منطقه عملياتي جنوب كشور در فكه حین انجام عمليات والفجر مقدماتي بر اثر اصابت تركش خمپاره به شهادت رسيد.
بسمه تعالی
دیروز با خودم نشسته بودیم و دو تایی صحبت می کردیم. خدا هم می شنید. راستش اصلش می خواستیم با او حرف بزنیم، ولی رویمان نمی شد. وسط تپه ها بودیم. کمی دورتر از قرارگاه، عصر بود. باد هم می وزید. باران هم در دوردستها می بارید. اطراف را نگاه کردم. دیدم کسی غیر از خودم نیست. جرأتی به خود دادم و رویم را به طرف خدا گرفتم و یواش یواش سر صحبت را باز کردم.
گفتم خدایا، زمین و زمان را تو خالقی، هستی از توست، نور از توست. سرچشمه تمامی خوبیها و ارزشها تویی. وجود را تو (بودن) بخشیده ای و هستی را تو داده ای. تو اینقدر مهربانی که اصلا در درون جمجمه من نمی گنجد. اینقدر به من نعمت داده ای که اگر از اول عمرم تا حال برایت سجده شکر می کردم، باز هم کم بود. منت گذاشته ای و انسانم خلق کرده ای. اصلا منت گذاشته ای و خلقم کرده ای. منت گذاشته ای و مسلمانم کرده ای. از آن بالاتر منت شیعه بودن و محبت آل علی(ع) و ائمه معصومین را بر دلم نشانده ای. عشق به حسین(ع) را در قلبم ریخته ای و توفیق بیعت با خمینی را برایم عطا فرموده ای. خدایا تو به من توفیق دادی تا به بیعتم تاکنون وفادار بمانم. خدایا با اینکه نتوانسته ام، حتی ذره ای شکر این نعمتهایت ر ا به جا آورم. خدایا، توفیق داده ای میثاقم را نشکنم. نعمت رزمنده بودن برایم مرحمت کرده ای. ولی خدایا، یک چیز بسیار اساسی کم دارم. خدایا، اگر این را ندهی، هیچکدام از نعمتهای دیگرت را هم نمی خواهم. یعنی واقعا به دردم نخواهند خورد و آن هم (اخلاص) ساکت شدم. سرخ شدم، خجالت کشیدم. آخه مگر خدا بخیل است (استغفرا...) که به من ندهد. مگر ممکن است. امکان ندارد. از جود و بخشش خدا به دور است. فوری یادم افتاد آخر خدایا اخلاص را هم آفتی بزرگ هست. این را دیگر نمي توانم درمان کنم. شیطان ملعون آنچنان در قلبم جایش می دهد که خود نیز متوجه نمی شوم. عجب، این بلای خانمان سوز این اژدهای خطرناکی که «خلوص» را نجویده می بلعد. یکبار دیگر اطراف را پائیدم پشت سرم را هم نگاه کردم، دیدم کسی نیست. داشت یادم می رفت که «خودم» پهلویم نشسته بود و لبانش را می جوید، به یادم انداخت، راست می گفت. قرار گذاشته بود که این را هم نجوا بکنیم.
راستی خدا، از ارسطو پرسیدند پیری چیست؟ گفت ابری که بیماری از آن می بارد. این نفس ما هم ابری است که گناه و کثافت و عیب و ایراد از آن می بارد. جلو کِبر را می گیری، حسد می آید، جلو آن را می گیری ریا، غرور، عجب، خودپسندی، از خود راضی بودن، غفلت از یاد تو، گناههای پی در پی و بزرگ.
این شیطان ملعون هم پیچیده ترین و پیشرفته ترین سیستم اطلاعاتی را دارد و بدترین ضربه ها را می زند، قسم خورده است که همه ما را اغوا کند. مگر خالصان را آن چیزی هم که ما نداریم خلوص است و اگر ذره ای داریم «عجب» و «ریا» فوری آن را می خشکاند. خدایا، أنت تعلم حاجتی. با این حساب به همه چیز نیاز داریم و غیر از تو هم از کسی چیزی نمی خواهیم.
جواد
منبع: پرونده فرهنگی بنیاد شهید آذربایجان غربی
نظر شما