من زنده هستم؛ رویاهای برادر شهید اشخاصی
يکشنبه, ۱۶ ارديبهشت ۱۳۹۷ ساعت ۱۶:۵۱
آن وقت چشمم به قبر حسین افتاد و با خودم فکر کردم که این قبر حسین است. ناگهان حسین را در کنار خودم حس کردم و از حسین پرسیدم که این قبر توست. او جواب داد: نه، من زنده هستم.
نوید شاهد آذربایجان غربی: سرباز شهيد «حسين اشخاصي» در فروردين سال1352 در شهرستان ماكو ديده به جهان گشود. تحصیلات خود را اخذ مدرک دیپلم ادامه داد و عازم خدمت سربازی شد. عشق به نظام مقدس جمهوري اسلامي، عشقي عارفانه به ائمه معصومين عليهم السلام و مقام رهبري و شهداي عزيز داشت. او عاشق خدمت به وطن و اسلام بود که عشق به وصال جانان بيشتر از اين فرصتش نداد و در شانزدهم اردیبهشت سال 74 در يك عمليات تعقيب اشرار و سوداگران مرگ در شهرستان فردوس به درجه شهادت نائل آمد.
خواب اول
چند روز از فوت برادرم نگذشته بود که یک روز در خواب، در حیاط بیمارستان، حسین را دیدم که دستهایش را روی دوش دوستانش انداخته و از پله ها پایین می آید. من جلو رفتم و با حسین روبوسی کردم و در خیال من که حسین دست و پایش شکسته است، این حالت را می بینم. به حسین گفتم که تو مرده ای، ولی او جواب داد، من نمرده ام، من زنده هستم و با تو حرف می زنم. ما روی اولین پله بیمارستان حرف می زدیم که ناگهان یک توپ به حیاط افتاد و حسین از پله ها پرید و به توپ یک شوت زد. آن وقت فهمیدم که خوابی بیش نیست. چون من حسین را در حالت بسته شدن دست و پایش دیده بودم.
خواب دوم
این خواب را زمانی دیدم که حوصله چندانی در آن روز نداشتم. بنابراین نتوانستم تمام خواب را به خاطر بیاورم. فقط اینکه در قبرستان بودم. دیدم که قبرها را می کنند و استخوانهای مرده ها را درمی آورند و در جای دیگر دفن می کنند. آن وقت چشمم به قبر حسین افتاد و با خودم فکر کردم که این قبر حسین است. ناگهان حسین را در کنار خودم حس کردم و از حسین پرسیدم که این قبر توست. او جواب داد: نه، من زنده هستم.
خواب سوم
آن روز با پدرم به گردش رفته بودیم و بعدازظهر به خانه رسیدیم. من از شدت خستگی به خواب رفتم و نزدیکی های غروب آفتاب بود که:
مرا از خانه صدا کردند. زود از کوچه به حیاط آمدم. حسین را دیدم که پشت به من است. وقتی مرا دید، به من رو کرد و مرا بغل کرد و بوسید. چنان بوسه ای از من می کرد که کیف می کردم و این بوسه تا آخر خواب ادامه داشت. خیال کردم که خواب است و از حسین پرسیدم کجا بودی. در حالی که مرا بوسه می زد، گفت: در روستای مادربزرگ بودم و بعد یواش یواش از جلوی چشمانم ناپدید شد و من از خواب بیدار شدم.
منبع: پرونده فرهنگی بنیاد شهید آذربایجان غربی
نظر شما