حامی انقلاب اسلامی و رهبر بود/ شهید «يوسف فرجي»
سهشنبه, ۰۸ اسفند ۱۳۹۶ ساعت ۱۳:۴۰
با تشکیل انجمن اسلامی در روستا، انقلاب اسلامي و حمايت از رهبري و نظام جمهوري اسلامي را در بين جوانان تبليغ مي كرد.
نوید شاهد آذربایجان غربی: شهید «يوسف فرجي»درسال 1338 در روستاي «باروق» از توابع شهرستان میاندوآب چشم به هستی گشود. به تحصیل علم علاقه ای خاص داشت و تا اخذ مدرک دیپلم درس خواندنش را ادامه داد. قبل از انقلاب نوجوانی جسور بود که در مبارزات رژيم ستمشاهي نقش فعالي داشت به طوري كه يك بار توسط ساواك دستگیر شد. بعد از پیروزی شکوهمند انقلاب اسلامی، ایشان بخاطر پیشبرد اهداف انقلاب؛ انجمن اسلامي روستا را تشكيل و كتابخانه روستا تجهيز كرد و به اين ترتيب انقلاب اسلامي و حمايت از رهبري و نظام جمهوري اسلامي را در بين جوانان تبليغ مي كرد. وی برای خدمات بیشتر در سپاه پاسداران ثبت نام کرد و با آغاز جنگ تحمیلی، در لباس مقدس پاسداري عازم جبهه هاي حق علیه باطل می شد. بارها عازم جبهه شد و با اخلاص و ایمانی قوی، در میدان نبرد به مبارزه می پرداخت که رشادتهای او در تمام مناطق کردستان به ثبت رسیده است. این رشید مرد مبارز، در عملیات خیبر در کنار فرماندهانی چون باکریها جانفشانی کرد و بالاخره هشتم اسفند سال 62 ندای حق را لبیک گفت و به دیدار پروردگارش شتافت.
فرازی از وصيت شهيد:
پيرو ولايت فقيه باشيد و امام را تنها نگذاريد و به مادر و خواهرانم تأكيد مي نمايم حجاب خود را حفظ كنند و در نبود من گريه و زاري نكنند.
تولد و تحصیلات شهید فرجی:
دوم شهریور سال 1338 در دامان خانواده ای آکنده از مهر و محبت در روستاي «باروق» از توابع شهرستان میاندوآب چشم به هستی گشود، نامش را یوسف نهادند.
یوسف دوران کودکی خود را زیر آسمان پر فروغ «باروق» و در سایه پدر و مادری مهربان سپری کرد و تربیتی نیکو یافت تا اینکه زمان مدرسه رفتنش فرا رسید. کودکی پر جنب و جوش بود که روح جستجوگرش در پی یافتن علم و آگاهی در مسائل بود. به تحصیل علم علاقه ای خاص داشت و با وجود تمام مشکلاتی که در آن دوره زمانی -سالهای انقلاب- بود، تا اخذ مدرک دیپلم درس خواندنش را ادامه داد.
شهيد فرجي دوران ابتدائي را در زادگاهش به پايان رسانيد و جهت ادامه تحصيل به شهرستان مياندوآب رفت و مدرك ديپلم خود را این شهر گرفت. در اين مدت با رفتار و اخلاق حسنه اش همه را مجذوب خود كرده بود و مورد احترام همه مردم بود.
دوران انقلاب و فعالیتهایش:
قبل از انقلاب نوجوانی جسور بود که در مبارزات رژيم ستمشاهي نقش فعالي داشت و در اكثر راهپيمائي ها عليه رژیم ستمشاهي شركت مي كرد، به طوري كه يك بار توسط ساواك دستگیر شد. در پخش اعلاميه و شركت در راهپيمايي خيلي فعاليت داشت و این بار هم در راهپيمايي مورد حمله ساواك قرار گرفته بود و آنقدر او را زده بودند كه از حال رفته بود و يك پيرزن نجاتش داده بود.
شهيد عزيز از كودكي نماز و روزه را با اينكه به سن تكليف نرسيده بود، ادا مي كرد و به امام حسين(ع) سالار شهيدان ارادت زیبایی داشت، چرا كه آزادگي را از مكتب او آموخته بود و دسته هيئت سينه زني جوانان خردسال را در خانه خودشان تشكيل مي داد و نوحه خوانی می کرد.
شهيد فرجي هنگامي كه كشور عزیزمان ایران، توسط رژيم ملعون صدام مورد هجوم واقع شد، در ماه محرم همان سال در روز ملي عاشورا و تاسوعا آنچنان شوري در هيئت آفريد كه جوانان هيئت همه كفن پوشيده و در مراسم شركت كردند که تعداد زیادی از آنها بعدا به جبهه هاي جنگ اعزام شدند.
بعد از پیروزی شکوهمند انقلاب اسلامی، ایشان بخاطر علاقه ای که به جوانان روستا داشت، همچنین بخاطر پیشبرد اهداف انقلاب؛ انجمن اسلامي روستا را زير نظر سازمان تبليغات تشكيل داد و كتابخانه روستا را هم با همكاري جهاد تجهيز كرد و به اين ترتيب انقلاب اسلامي و حمايت از رهبري و نظام جمهوري اسلامي را در بين جوانان تبليغ مي كرد و براي آنها در زمينه هاي مختلف سخنراني مي كرد. وی از آنجائي كه به انقلاب و رهبر عزیز علاقه بسیار داشت، جهت پاسداري از دستاوردهاي انقلاب از هيچ كوششي دريغ نمی كرد. وی برای خدمات بیشتر در سپاه پاسداران ثبت نام کرد. وقتی لباس سبز پاسداری را بر تنش کرد، احساس غروری عزت آفرین می کرد و با تمام وجودش به پاسداری از آرمانهای انقلاب و امام می پرداخت.
عملیات خیبر و خبر شهادت :
با آغاز جنگ تحمیلی، در لباس مقدس پاسداري عازم جبهه هاي حق علیه باطل می شد. مهمترين عامل اعزامش به جبهه را لبيك به نداي رهبر و ولايت فقيه و دفاع از ميهن اسلامي و انقلاب اسلامي بیان می کرد. او رفتن به جبهه را وظيفه الهي و انساني خودش مي دانست و تأكيد فراوان داشت كه همه مردم بايد در جبهه ها حضور يابند تا دشمن را نابود كنند و مسؤولين كشور احساس تنهايي نكنند. بارها عازم جبهه شد و با اخلاص و ایمانی قوی، در میدان نبرد به مبارزه می پرداخت که رشادتهای در تمام مناطق کردستان به ثبت رسیده است. این رشید مرد مبارز، در عملیات خیبر در کنار فرماندهانی چون باکریها جانفشانی کرد و بالاخره هشتم اسفند سال 62 ندای حق را لبیک گفت و به دیدار پروردگارش شتافت.
روستا در تشییع او می گریست:
در هنگام كودكي بر بالاي پشت بام مي رفت و با صداي دلنشيني كه داشت اذان مي گفت. از آغاز كودكي تا روزي كه به شهادت رسيد حتي يكبار هم نمازش به قضا نرفت. هميشه نمازش را به موقع مي خواند و به ما هم سفارش مي كرد كه نماز را به موقع بخوانيم و هر كدام كه از بچه ها كه نماز را به موقع و صحيح مي خواند به او جايزه مي داد و با اخلاقي كه داشت همه بچه ها دوستش داشتند، او هم بچه ها را دوست داشت.
به پدر و مادرش احترام خاصي مي گذاشت و هر وقت مي خواست كاري انجام دهد، ابتدا با آنها مشورت مي كرد. وقتي به مرخصي مي آمد اولين كسي كه سراغش را مي گرفت، مادر بود. خيلي به پدر و مادرش علاقمند بود. در هر مرخصی حتما به ديدار دوستان و آشنايان مي رفت و از همه احوالپرسي مي كرد. به مستمندان و خانواده هاي شهدا خيلي علاقه داشت و در همه حال و در همه زمينه ها به آنها خدمت مي كرد و اگر مشكلي داشتند به آنها كمك مي كرد به طوري كه همه مردم روستا و فاميل او را دوست داشتند و همه او را پسر خودشان مي دانستند، به طوري كه روز تشيع جنازه اش انگار كه در روستا زلزله شده بود، همه مردم زن و مرد و پير و جوان و كوچك و بزرگ برای تشییع او آمده بودند و همه شيون و زاري مي كردند. با اینکه سالها از شهادت وی می گذرد اما اهالی روستا هنوزاز مهربانيها و محبتهاي او صحبت می كنند و خاطراتش را به یاد می آورند.
به نماز اهمیت زیادی میداد و به خواهرش هم نماز خواند و تلاوت قرآن را یاد داده بود. یادگیری فنون نظامی را بر همه واجب می دانست و خودش فنونهاي رزمي و تيراندازي و تميز كردن اسلحه را به خواهرش یاد می داد.
شهید فرجی از نگاه خواهرش زهرا فرجی:
به نظام جمهوري اسلامي و انقلاب اسلامي خيلي پايبند بود و هميشه پشتيبان ولايت فقيه و رهبري بود. او عاشق حضرت امام خميني(ره) بود و هميشه به ما سفارش مي كرد كه به امام دعا كنيم. در اوايل انقلاب يك هئيت سينه زني از جوانان حزب الهي و دانش آموزان تشكيل داد و نوحه خواني آن را خودش به عهده داشت و در حال حاضر هم اين هئيت وجود دارد.
آخرین مرخصی شهید:
ما از بيشتر اعزامهاي شهيد به علت وظيفه اي (اطلاعات و عمليات) كه در سپاه بر عهده داشتند اطلاع پيدا نمي كرديم و بعد از عمليات مي فهميديم كه در جبهه بوده اما خاطره اي كه از آخرين اعزام ايشان داريم،22 بهمن1362 بود كه در شهرستان مراغه نمايشگاه عكس (جبهه و جنگ) از طرف سپاه برگزار كرده بودند. غروب بود كه به منزل آمد و چون خيلي خسته بود، زود خوابش برد. برادرم «یوسف» عادت داشت، هنگامي كه براي مرخصي به منزل مي آمد به منزل خواهرم نیز حتما سر مي زد و با بچه هاي او بازي مي كرد اما آن روز نتوانست برود، به همين خاطر سه دختر خواهرم آن شب در منزل ما ماندند -البته پدر ايشان هم در كميته انقلاب اسلامي خدمت مي كرد و آن روز او هم به مرخصي آمده بود اما بچه ها بخاطر محبتي كه به دایی شان یوسف داشتند، پيش او ماندند و خواهرم و شوهر خواهرم هم آن شب به منزل ما آمدند و همه دور هم جمع شديم.
فردای آن روز، 23 بهمن بود كه یوسف مي خواست به تبريز (محل خدمت اش) برگردد، برای همین صبح زود از خواب بيدار شد و بعد از نماز به عيادت همسايه مان كه برادرم خودش، ایشان را در بيمارستان امام خميني تبريز بستري كرده بود و بعد از عمل جراحی به منزل آورده بود، رفت. موقع رفتنش همه احساس عجيبي داشتيم، همه بچه ها گريه مي كردند و نمي گذاشتند او از منزل خارج شود و مادرم احساس عجيبي داشت و مي گفت: «نمي دانم چرا امروز نمي توانم از او خداحافظي كنم».
بالاخره برادرم با كلي تأخير (به علت گريه بچه ها) به تبريز رفت و قرار شد كه پنج شنبه هفته آينده به مرخصي بياید اما روز پنج شنبه ما هر چقدر منتظر شديم خبري نشد و چند بار مادرم زنگ زد و هر دفعه دوستانش بهانه مي آوردن كه جلسه دارد و نمي تواند صحبت كند و يا بيرون رفته است و در دفترش نيست تا اینکه بعد از چند روز از عمليات خيبر، خبر شهادتش را به ما دادند از طريق همرزمانش فهميديم كه بعد از رفتن از منزل داوطلبانه مأموريت يافته كه به جبهه اعزام شود و اين بار هم مثل دفعه هاي قبل بدون اطلاع خانواده رفته بود.
پیروزی شیرین در عملیات:
در تابستان1361 بود. مدت6 ماه بود كه برادرم به جبهه رفته بود و ما هيچ اطلاعي از او نداشتيم تا اينكه يك روز عصر نامه اي به دستمان رسيد كه در آن نامه وصيت هايش را به خانواده نوشته بود، از جمله اينكه در همه حال پشتيبان و ياور امام باشيم و به ما سفارش كرده بود كه حجاب خود را رعايت كنيم و اگر به شهادت رسيد لباس سياه نپوشيم و گريه و زاري نكنيم و اگر هم خواستيم گريه كنيم بر امام حسين و مظلوميت او گريه كنيم و ما بعد از خواندن نامه آن شب همگي به مسجد محله مان رفتيم و شب تا صبح در مسجد گريه كرديم و به ائمه متوسل شديم و از خداوند پيروزي رزمندگان را در عمليات خواستيم و خداوند هم آن شب به لطف و رحمتي كه بر بندگانش دارد، خواسته ما را اجابت كرد و برادرم چند روز پس از آن با يك جعبه شيريني به خاطر پيروزي در عمليات به خانه آمد و به مدت5 روز در منزل ماند.
خاطره ای دیگر:
برادرم با صحبتهايي كه با دوستان و جوانان فاميل مي كرد، همه آنها را جذب سپاه كرده بود و اكثر جوانان فاميل در مناطق عملياتي شركت داشتند و پدرم هم به عنوان بسيجي در منطقه كردستان خدمت مي كرد و پسر خاله اي داشتم كه خيلي به برادرم علاقمند بود و در آن زمان كه در كلاس پنجم ابتدائي مشغول به تحصيل بود به برادرم اصرار مي كرد كه من هم بايد به جبهه بروم اما برادرم مخالفت مي كرد تا اينكه بعد از شهادت دايي و برادرم بدون اطلاع خانواده از مدرسه (كلاس سوم راهنمايي بود) عازم جبهه شده بود و در عمليات بيت المقدس به شهادت رسيد و هنوز هم از جنازه اش خبري نيست.
منبع: واحد فرهنگی بنیاد شهید
نظر شما