عاشقی که در جزایر مجنون به دیدارش معشوقش شتافت؛ سردار شهید حمید باکری
شنبه, ۰۵ اسفند ۱۳۹۶ ساعت ۲۳:۵۸
دعا كنيد كه خداوند شهادت را نصيب شما كند در غير اين صورت زمانى فرا مى رسد كه جنگ تمام مى شود و رزمندگان امروز سه دسته مى شوند
نوید شاهد آذربایجان غربی: یکم آذر 1334، در شهرستان میاندوآب چشم به جهان گشود. پدرش فیض اله و مادرش اقدس نام داشت که وقتی حمید یک سالش بود، در اثر سانحه رانندگی فوت کرد. وی تا پایان دوره متوسطه تحصیل کرد و موفق به اخذ دیپلم شد. سال 1358 ازدواج کرد که ثمره آن یک پسر و یک دختر بود. با آغاز جنگ تحمیلی عراق بر علیه ایران، همگام و همراه با برادر بزرگوارش مهدی، به عنوان پاسدار عازم میدان نبرد حق علیه باطل گشت و جانفشانیهای بسیاری از خود به نمایش گذارد تا اینکه ششم اسفند سال 1362 با سمت معاون لشکر 31 عاشورا در جزیره مجنون عراق بر اثر اصابت ترکش به شهادت رسید. اما تاکنون اثری از پیکر مطهر ایشان به دست نیامد.
تولد و تحصیلات شهید:
حميد باكرى، در اول آذر سال 1334 در شهرستان اروميه به دنيا آمد. پدرش فيضاله از مهاجرين آذربايجان شوروى و كارمند كارخانه قند اروميه بود و مادرش اقدس زنوزى، زنى خانهدار، مؤمن و باتقوى بود كه هجده ماه پس از تولد حميد در حادثه رانندگى كشته شد. حميد ششمين فرزند خانواده باكرى به شمار مىرفت. عمه آنها - خانم سكينه باكرى - با كمك مادربزرگ بچه ها، در سرپرستى آنها تلاش بسيار كرد.
حميد، تحصيلات ابتدايى تا سيكل را در مدرسه كارخانه قند به پايان برد و براى ادامه تحصيل نزد عمهاش به اروميه رفت و به همراه مهدى - برادر بزرگترش - در دبيرستان فردوسى موفق به اخذ مدرك ديپلم رياضى شد. بزرگترين برادر آنها على باكرى «مهندس شيمى» و «استاديار دانشگاه صنعتى شريف» بود. على باكرى اولين آموزگار مهدى و حميد در مسائل سياسى و انقلابى بود.
به گفته حميد:
متأسفانه وقتى ما بزرگ شده بوديم برادرم - على - در دانشگاه تهران ساكن بود و او را كمتر مىديديم ولى هر بار كه به اروميه مىآمد، همه ما را جمع مىكرد و صحبت مىكرد. معمولا به همراه خود كتاب مىآورد تا مطالعه كنيم و بعد از مطالعه نتيجه را سؤال مىكرد. او به خواندن نماز بسيار تأكيد داشت.
على باكرى در سال 1350 به هنگام بازگشت از سفر فرانس به خاطر همراه داشتن اسلحه دستگير و مدتى بعد در زندان ساواك به شهادت رسيد.
حميد به همراه مهدى كه فقط يك سال از او بزرگتر بود، دوران دبستان را در مدرسه كارخانه قند گذراند و تحصيل را تا پايان دوره راهنمايى در همان مدرسه ادامه داد. اين دو برادر هميشه با هم بودند. چون خانواده باكرى تحت نظر ساواك قرار داشت پدر، آنها را از دخالت در امور سياسى منع مىكرد. اما فضاى سياسى كشور - جنبش 15 خرداد 1342، رشد فعاليت گروههاى دانشجويى و هستههاى مبارزاتى در ميان اقشار مختلف مردم - تأثير خود را بر شخصيت حميد و مهدى باكرى بر جاى گذاشت. محروم بودن از مهر مادر، فقر و تنگدستى سبب شد كه حميد و مهدى از همان دوران كودكى به افرادى صبور و مؤمن تبديل شوند. اولين جدايى بين حميد و مهدى از آغاز دوران دبيرستان بود چرا كه مهدى يك سال زودتر به اروميه رفت و سال بعد حميد به او ملحق شد. آنها اين ايام را در كنار عمه خود به سر مىبردند. مهدى بعد از پذيرش در دانشگاه براى ادامه تحصيل به تبريز رفت و حميد هم بعد از ديپلم در كنكور شركت كرد و پذيرفته شد اما به پيشنهاد مهدى به سربازى رفت. حميد، دوران سربازى را در يكى از پاسگاههاى ژاندارمرى در اطراف اروميه گذراند. اين دوران باعث شد تا حميد با راههاى ارتباطى و مخفى موجود در نقاط مرزى عراق بيشتر آشنا شود. بعدها او از همين آشنايى در جهت پيشبرد اهداف انقلاب استفاده کرد.
درباره تلاش حميد براى تزكيه نفس و اعتلاى روح، همسرش مىگويد:
بعضى از نوشتههاى حميد را بعد از ازدواج خواندم، براى من بسيار جالب بود، چون ما هميشه براى ارضاى ميل نفسانى و خودخواهى خويش سعى در كتمان حقيقت و يا پوشش گذاشتن بر عيب خود را داريم. هيچ وقت واقعبينانه در جهت اصلاح عيبهاى خود برنمى آييم. حميد مشكلات را ريشهيابى مىكرد؛ مثلاً نوشته بود «اين خصلت خوب را از بابا دارم» يا «ريشه اين اشكال به خودم برمىگردد.»
عطش تحصیلی که در فرانسه، همراه با آموزشها و ماموریتهای جدید، سیراب می گردد:
حميد با رفتن به پاريس، مراد خود را يافت و عطش سالهاى تحصيل در ايران، تركيه و آلمان در فرانسه سيراب شد. در پاريس مأموريتى جديد به او دادند. حميد عازم سوريه و لبنان شد تا دوره آموزش نظامى را بگذراند. او در اين كشورها جنگهاى شهرى، چريكى و روشهاى سازماندهى و شيوه ساختن بمبهاى دستى را فراگرفت. در همين دوران به كمك چند تن از دوستانش اسلحه وارد ايران كرد و در اين راه مهدى، ياور بزرگى بود. حمل و پنهان كردن سلاحها تا مرز تركيه به عهده حميد بود و انتقال آنها تا تبريز به مهدى محول شده بود. در انجام اين مأموريت، حميد توسط پليس تركيه دستگير شد اما با پرداخت پول، خود را نجات داد. در اين زمان خبردار شد كه امام به ايران بازگشته است. حميد به سرعت از مرز گذشت و وارد خاك ايران شد. او كه نگران سرنوشت مهدى بود به پاسگاه ژاندارمرى محل خدمت وى رفت. ازسوى ديگر پدر آنها نگران از سرنوشت مهدى در جستجوى او به سوى همان پاسگاه شتافته بود و در آنجا به جاى مهدى با حميد مواجه شد؛ پسرى كه به گمان او بايد در خارج از كشور باشد. با ورود حميد به ايران تلاش پيگير او به همراه مهدى و بقيه نيروهاى انقلابى براى كنترل مراكز نظامى، برقرارى امنيت و دستگيرى ضدانقلاب و عناصر وابسته و هم چنين آموزش نظامى عناصر انقلابى آغاز شد. حميد با تشكيل سپاه اروميه به عضويت آن در آمد و از اعضاى شوراى مركزى سپاه و از نيروهاى واحد عمليات آن بود. مدتى از پيروزى انقلاب نگذشته بود كه در ادامه غائله كردستان، پادگان مهاباد توسط عناصر مسلح وابسته به گروهكها تصرف شد و مهمات، اسلحهها و ماشين آلات جنگى آن به غارت رفت. در بحبوحه اين وقايع پدر حميد در سال 1358 در تصادف با اتومبيل كشته شد. مدتى پس از اين ماجرا حميد كه در شوراى فرماندهى سپاه اروميه بود تصميم به ازدواج گرفت. او با هزينهاى معادل پانصد تومان با خانم فاطمه اميرانى، پيوند زناشويى بست و با همسرش قرار گذاشت از هيچ كس هديه قبول نكنند.
حضور در جهادسازندگی و مسئولیت بسیج آذربایجان غربی :
جهاد سازندگى، ميدان ديگرى بود كه همگام با عضويت در سپاه پاسداران انقلاب، حميد در آن حضور داشت و در جهت بازسازى روستاها و محروميتزدايى از آنها تلاش مىكرد. در پى تشكيل بسيج، مسئوليت بسيج آذربايجان غربى را به عهده گرفت و همسرش به فرماندهى بسيج خواهران استان آذربايجان منصوب گرديد تا آسانتر بتواند امور مربوط به آموزش نظامى خواهران را پيگيرى كند. با شدت گرفتن درگيريهاى كردستان حميد با هواپيماى 130 C به همراه 150 نفر از پاسداران به سنندج رفت و در مدت بيست و دو روز جنگ سخت و سنگين، ضدانقلاب داخلى را شكست داد و شهر را از تصرف آنها خارج كرد. در تيرماه 1359، ضدانقلاب مهاباد را به آشوب كشيد. حميد به همراه نيروهاى خود عازم مناطق آشوبزده شد در حالى كه غلامعلى رشيد از بسيج و سپاه دزفول به كمك آنها آمده بود. پس از آزادسازى مهاباد حميد به همراه نيروهايش در كنار نيروهاى تحت امر عبدالمحمد رئوفىنژاد براى پاكسازى مهاباد در اين شهر باقى ماندند. بعد از پاكسازى نوبت بازسازى رسيد و او مسئول بازسازى مناطق آزاد شده در كردستان شد. در حالى كه در اين ايام مسئوليت كميته برنامهريزى جهاد را به عهده داشت.
طراحی خط پدافندى را در ساحل اروند - از ذوالفقاريه تا پل بهمنشير:
با آغاز جنگ تحميلى، ماندن در پشت جبهه را تاب نياورد و با وجود مسئوليتهاى سنگين از جمله بازسازى كردستان و سر و سامان دادن به شهردارى اروميه، عازم مناطق عملياتى شد. او در اوايل سال 1359 به علل خاصى از سپاه پاسداران خارج شد و تا اواخر سال 1359 در شهردارى اروميه به عنوان مسئول اداره بازرسى شهردارى، يار مهدى بود. در اوايل سال 1360 اولين فرزندش - احسان - به دنيا آمد. در اين ايام، مسئول بازرسى شهردارى بود اما دستشويىها را تميز مىكرد و آن چنان برق مىانداخت كه مورد تمسخر قرار مىگرفت. در شب قدر سال 1360، حميد بسيجيانى را گرد خود جمع آورد و دوباره به آبادان رفت. در آنجا خط پدافندى را در ساحل اروند - از ذوالفقاريه تا پل بهمنشير - طراحى كرد و سلاحهاى موجود از جمله خمپاره 80 را در خط تماس سامان داد. در همين زمان، بسيج عشاير آبادان را تشكيل داد. ميزان كار و فعاليت او در جبهه به حدى بود كه حتى اگر زخمى مىشد باز جبهه را ترك نمى كرد. حميد در قسمت فرماندهى يكى از گردانهاى تيپ نجف اشرف در عملياتهاى فتحالمبين و بيتالمقدس در گشودن دژ مستحكم عراقيها در خرمشهر نقش مهمى ايفا كرد.
فاطمه اميرانى - همسر حميد - درباره اين ايام می گوید:
با شروع جنگ تحميلى، حميد در دى 1359 به جبهه آبادان رفت و مدتى در آنجا بود و در اواخر سال 1359 به اروميه بازگشت. به علت بعضى مسائل از سپاه بيرون آمد و در شهردارى اروميه مشعول شد.
در اوايل سال 1360 اولين فرزند ما به دنيا آمد. حميد در خرداد ماه همان سال با گروهى از نيروهاى بسيجى دوباره به آبادان رفت. در جهاد اروميه همراه با جواد سبزى و فريدون كشتگر، گروهى را تشكيل داده بودند و بيشتر به كارهايى در ارتباط با جنگ مثل راهسازى مىپرداختند.
در اسفند سال 1360 به اتفاق برخى از دوستان و خانوادههايشان به اهواز رفتيم، آنها در عمليات فتحالمبين شركت كردند و در جبهه رقابيه بودند. شب عمليات تا صبح در اهواز صداى توپخانه به گوش مىرسيد؛ فردا خبر آوردند كه محل استقرار حميد و نيروهايش در محاصره افتاده است. اما با پيروزى اين عمليات، حميد در حالى كه سر تا پا خاكى و خونى و حامل خبر شهادت چند تن از دوستان از جمله شهيد سعيد فتورهچى بود، به منزل آمد. به من گفت: «سعيد شهيد شد.» شروع به گريه كردم كه گفت: «تو براى عاقبت به خيرى سعيد گريه مى كنى! او رستگار شد.» بعد از مدتى براى عمليات بيتالمقدس به اهواز رفت. چند روز بعد به خاطر زخمى شدن آقامهدى به اتفاق احسان و خواهرهاى حميد و همسر آقامهدى به اهواز رفتيم و به آنها ملحق شديم.
عمليات فتح المبين با آزادسازى خرمشهر به پايان رسيد و حميد با ماشين غنيمتى عراقى به منزل آمد. با شروع عمليات رمضان، حميد به همراه نيروهايش آنقدر در خاك عراق پيش رفتند كه به جاده بصره - العماره رسيدند. اما آنها از اهداف تعيين شده در طرح عمليات گذشته و بيش از اندازه پيشروى كرده بودند. در نتيجه دستور بازگشت به آنها داده شد. با خاتمه عمليات رمضان حميد متوجه شد كه مدام در جبهه است پس تصميم گرفت به سپاه بازگردد.
شهريور سال 1361 بار ديگر وارد سپاه شد. روزى كه لباس سپاه را تحويل گرفت مثل بچه ها آن را با شوق و ذوق پوشيد. از آن به بعد ديگر هميشه در جبهه بود و هيچگاه آرامش و استراحتى نداشت. ما هم به چشمهاى قرمز و خسته و كمخواب حميد عادت كرديم.
به قائم مقامى لشكر ۳۱ عاشورا منصوب شد:
پس از مدتى، حميد خانواده خود را به دزفول برد. بعد از عمليات رمضان فرماندهى تيپ 31 عاشورا به مهدى باكرى سپرده شد و حميد، قائم مقام تيپ بود. بعد از اينكه تيپ عاشورا به لشكر 31 عاشورا تبديل شد حميد، قائم مقامى لشكر را به عهده گرفت. حميد در عمليات مسلم بن عقيل و چندين بار در جنگ تن به تن با عراقيها درگير و از ناحيه دست زخمى شد، اما جبهه را رها نكرد. بعد از عمليات، حميد از سوى فرماندهى سپاه به فرماندهى تيپ حضرت ابوالفضل منصوب شد. در عمليات محرم و والفجر مقدماتى فعالانه شركت داشت ولى پس از عمليات به لشكر عاشورا و جانشينى مهدى بازگشت و در عمليات والفجر 1 شركت كرد. در اين عمليات از ناحيه زانو به شدت زخمى شد و به اجبار او را براى عمل جراحى به تهران منتقل كردند. در اين ايام خانواده فرماندهان جنگ در ساختمان افسران مجرد كه قبل از انقلاب در پادگان اللَّهاكبر اسلامآباد ساخته شده بود، ساكن بودند فرماندهانى مثل ابراهيم همت، عباس كريمى، دستواره، ورامينى، عباديان، حجت فتورهچى، مهدى باكرى و حميد باكرى و چند تن ديگر. گاه صاحبخانهاى حكم تخليه دريافت مىكرد و حكم تخليه، خبر شهادت مرد خانه بود.
در سال 1362 دومين فرزند حميد باكرى به دنيا آمد و آسيه، نام گرفت. همسرش در اين باره مىگويد:
متأسفانه در اسلامآباد، احسان و آسيه مرتب مريض مى شدند و مجبور بوديم هر وقت حميد به خانه مىآمد آنها را به دكتر ببريم. چون وسيلهاى نداشتيم؛ حميد مجبور مىشد با ماشينهاى جبهه اين كار را انجام دهد و از اين مسئله اظهار نارضايتى مى كرد و مىگفت: «مردم نمى دانند ما مجبور هستيم و بچه هاى ما مريض هستند؛ فكر مى كنند الان دوران به دست ما افتاده و داريم حق مردم و بيت المال را در جهت راحتى خود به كار مى گيريم.»
عمليات والفجر 4 هم با حضور حميد به پايان رسيد اما عمليات خيبر در جزاير مجنون در پيش بود. به گفته همسرش:
شبى كه حميد به منزل آمد، 18 بهمن سال 1362 بود. صبح زود، همسر آقامهدى آمد و گفت: «مهدى پاى تلفن است.» ظاهراً آقامهدى پشت تلفن به حميد گفته بود «از خانواده خداحافظى كن و بيا.» حميد گفت: «آماده باش هستيم.» گفتم ساك ببندم؟ به خاطر اينكه شك نكنم گفت: «ضرورت ندارد.» صبحانه خورد. بچهها خواب بودند اما موقع رفتن هر دو بيدار شدند. احسان دويد پاى حميد را گرفت و آسيه چهار دست و پا جلو آمد و پاهاى بابا را چسبيد. بعد از رفتن حميد، بچه ها سخت مريض شدند و شهر اسلامآباد هم بمباران شد.
قبل از عمليات خيبر، مهدى در جمع فرماندهان گفت: «ما بايد در اين عمليات ابوالفضلوار بجنگيم و هركس آماده شهادت نيست پا پيش نگذارد و حميد آرام گفت: «برادران دعا كنيد من هم شهيد بشوم.» اين جمله حميد همه را به گريه انداخت.
آخرین عملیات (عملیات خیبر):
عمليات خيبر شروع شد. هنگام رفتن حميد، مهدى كوله پشتى را باز كرد و قصد داشت چند قوطى كمپوت در آن بگذارد كه حميد قبول نكرد و هر چه اصرار كرد حميد نپذيرفت. بعد از رفتن حميد، مهدى نشست و نيم ساعت با صداى بلند گريه كرد. حميد نيروهاى تحت امر را توجيه كرد و به راه افتادند. او در اولين قايق نشست و قايق در سكوت و تاريكى مطلق شب به راه افتاد. اولين كسى بود كه از قايق پياده شد و پاى بر جزيره مجنون گذارد. اولين نگهبان پل به هلاكت رسيد و چند تن به اسارت در آمدند. يكى از اسرا كه يك سرتيپ عراقى بود متعجب و گيج از حضور نيروهاى ايرانى در اين جزاير غيرقابل نفوذ از حميد پرسيد: «چطور خودتان را به اينجا رسانديد؟» حميد خيلى جدى پاسخ داد: «ما اردن را دور زده از اطراف بصره خود را به اينجا رساندهايم.» افسر ارشد عراقى باز هم پرسيد: «آن نيروهايى كه از روبرو مىآيند چه؟» و مهدى جواب داد: «آنها از زيرزمين روئيدهاند.» با استقرار نيروهاى رزمنده در جزاير مجنون، دشمن پاتكها را شروع كرد. مهمترين موضع استراتژيك منطقه، پلى بود كه در اختيار رزمندگان قرار داشت و حفظ آن بسيار حياتى و ضرورى بود. حميد در حال سركشى به نيروها بود كه آنها فرياد مىزنند: «عراقىها روى پل هستند.» حميد اسلحهاى برداشت و به طرف پل دويد. يك دسته بيست نفرى از عراقىها به سوى آنها مىآمدند. به دستور حميد، تيراندازى شروع شد كه در نتيجه آن چند تن به هلاكت رسيدند و عدهاى هم به اسارت در آمدند. ضدحمله شديدتر شد و اطراف پل زير آتش هزاران گلوله توپ و خمپاره مىلرزيد. با تداوم عمليات در ساعت يازده شب چهارشنبه سوم اسفند 1362 حميد با بىسيم، خبر تصرف پل مجنون را كه در عمق شصت كيلومترى عراق واقع است، اطلاع داد. حميد باكرى و يارانش در حفظ اين پل مهم جنگيدند و در همانجا به لقاءاللَّه شتافته و به خيل شهداى مفقودالجسد پيوستند.
با شهادت حميد، مرتضى ياغچيان جايگزين وى شد تا كار ناتمام او را تمام كند. پيكار بالا گرفت و لختى بعد مرتضى هم به حميد پيوست، اما جزاير مجنون حفظ شد.
بخشى از سخنان شهيد حميد باكرى جانشين فرماندهى لشكر 31 عاشورا كه پيشبينى ظريفى است از سالهاى پس از جنگ و جايگاه و موقعيت رزمندگان درآن به عنوان حُسن ختام می آید:
دعا كنيد كه خداوند شهادت را نصيب شما كند در غير اين صورت زمانى فرا مى رسد كه جنگ تمام مىشود و رزمندگان امروز سه دسته مىشوند: دستهاى به مخالفت با گذشته خود برمى خيزند و از گذشته خود پشيمان مىشوند؛ دستهاى راه بى تفاوتى برمىگزينند و در زندگى مادى غراق مى شوند و همه چيز را فراموش مى كنند؛ دسته سوم به گذشته خود وفادار مى مانند و احساس مسئوليت مىكنند كه از شدت مصائب و غصه ها دق خواهند كرد. پس از خدا بخواهيد كه با وصال شهادت از عواقب زندگى پس از جنگ در امان باشيد چون عاقبت دو دسته اول ختم به خير نخواهد شد و جزو دسته سوم ماندن بسيار سخت و دشوار خواهد بود.
منبع: کتاب فرهنگنامه جاودانه های تاریخ
نظر شما