دو دوستی که در یک عملیات به آرزوی شهادتشان رسیدند/ مصاحبه
شنبه, ۲۵ آذر ۱۳۹۶ ساعت ۱۶:۴۳
رسول و محرم همیشه در کنار هم بودند و با هم عازم جبهه شدند. هر دو آرزوی شهادت داشتند. حتی این دو دوست تنها با فاصله یک روز به آرزوی شهادتشان رسیدند.
نوید شاهد آذربایجان غربی: دانش آموز بسیجی شهید «رسول علیپور قولکی»، دهم مرداد سال 50 در روستای پورناک از توابع شهرستان پلدشت چشم به جهان گشود. پدرش فتحی و مادرش فاطمه نام داشت. دانش آموز دوم راهنمایی بود که از سوی بسیج، عازم جبهه شد و چهارم اسفند سال 65، در شلمچه بر اثر اصابت ترکش به شهادت رسید.
اسماعیل علیپور برادر شهید معظم «رسول علیپور»، در دانشگاه فرهنگیان ارومیه شاغل هست. برای مصاحبه نزد ایشان رفتیم. آقا اسماعیل از رسول، کوچکتر بود.
می گفت: ما چهار برادر و یک خواهر بودیم و رسول سومین برادرمان بود. من دو سال از رسول کوچکتر بودم.
وقتی هنوز ما کودک بودیم، شهر آشفته بود و مردم انقلابی، عدالتی علی وار می خواستند. آنها در تظاهرات شرکت می کردند و مزدوران رژیم شاهنشاهی به آزار و اذیت آنها می پرداختند.
در این دوران، ما فقیر بودیم. پدر ومادرم برای بزرگ کردن ما بسیار زحمت کشیدند. خیلی سختی کشیدیم، ولی با این همه، زندگی سرشار از مهر و محبت داشتیم. پدرم کشاورزی می کرد. حتی به کوههای روستاهای اطراف می رفت و سبزی کوهی جمع می کرد تا در شهر بفروشد. پول این سبزیها خیلی کم می شد، اما کمکی برای امرار معاش خانواده بود. با اینکه در آمد چندانی نداشتیم و پدرم به سختی کار می کرد اما همیشه به ما می گفت: «فرزندانم نان حلال در بیاورید، حتما اثرش را در زندگیتان می بینید؛ برکت دارد.
دانش آموزی زرنگ و مودب بود
رسول، خیلی باهوش بود. او تحصیلات ابتدایی و راهنمایی اش را در روستای خودمان «پورناک» با موفقیت به پایان رساند. دانش آموزی بسیار زرنگ و مودب بود. همچنین از نظر ظاهر، بسیار خوش هیکل و قد بلند بود وهمین خصوصیات جسمانی و اخلاقی او، باعث می شد تا بزرگتر از هم سن و سالانش بنظربرسد.
به درس و مدرسه علاقه بسیاری داشت. حتی سال 65 وقتی عازم جبهه شد، هنوز امتحانات خرداد ماه شروع نشده بود. مدتی به مرخصی آمد و در مجتمع ایثارگران که در خیابان مدنی ارومیه بود، با موفقیت امتحان داد.
اخلاق و منشی زیبا داشت
اهالی روستا، رسول را خیلی دوست داشتند. او هم پسری مهربان و خوش اخلاق بود و با همه با احترام برخورد می کرد. یادم هست، اگر یکی از روستائیان به او می گفت: «رسول جان این غذا و چایی را سر زمین ببر»، با خوشرویی قبول می کرد؛ حتی اگر دور بود.
خاطراتش خوب یادم می آید، ما دو سال فاصله سنی داشتیم و من کوچتر از ایشان بودم. شناگر ماهری بود وهمیشه همراه با دوست صمیمی اش - خدا همه شهدا را رحمت کند - «شهید محرم احمدپور»10کیلومتر راه می رفتند تا به سد بزرگی که آن موقع سپاه درست کرده بود، برسند و شنا کنند. سرعت آنها موقع شنا کردن حیرت انگیز بود. رسول و محرم، هردو خیلی مهربان و نازک دل بودند. وقتی ما بچه ها دنبالشان راه می افتادیم تا آنجا برویم، اکثر اوقات نمی گذاشتند. می گفتند: دلمان نمی آید شما این همه راه را در جاده خاکی و سنگی بیایید. شما زود خسته می شوید. اما گاهی اوقات که زیاد اصرار می کردیم ما راهم می بردند.
جنگ بود و شهادت جوانان غیور
روزها سپری شد و ما در کنار بازیهای کودکانه ای که داشتیم بزرگ شدیم تا اینکه به سن نوجوانی رسیدیم. این دوران، جنگ بود و شهادت جوانان غیور. روزی در محله ما، جوانی به آرزویش می رسید و نزد معبودش جای می گرفت و روزی در محله ای دیگر. شوری وصف ناپذیر و زیبا میان مردان و حتی زنان برای شهادت وجود داشت. در این میان، جوانان سلحشور و غیرتمند، اشتیاقی خاص برای هنرنمایی و نمایش عزت ایرانی را در مقابل دشمن داشتند.
با شوخ طبعی از مادر رضایت گرفت
دوران جنگ تحمیلی، من و رسول دانش آموز بودیم. یک شب، با حالتی خاص، به گونه ای که در تمام وجودش حس غریبی احساس می شد؛ نزد پدر و مادرم آمد و گفت: «شما پدر و مادر من هستید. بیشتر از جانم شما را دوست دارم . دوست دارم تا آخرعمر، خدمتگذار شما باشم. اما اکنون شرایط طور دیگری هست و وقت آن است که از کشورعزیزم دفاع کنم. پدر جان و مادر جان، می خواهم به صورت داوطلبانه راهی جبهه های حق علیه باطل شوم. پدرم بدون اینکه چیزی بگوید، رسول را بغل کرد و گفت: «فرزندم به خدا می سپارمت. ولی وقتی اشکها و سکوت مادرم را دید، سرش را پایین انداخت. خوش اخلاق و شوخ طبع بود. مقداری با مادر شوخی کرد تا اینکه لبخند رضایت را بر لبان مادرم نشاند.
بالاخره، سال 1365 همراه با دوستش «محرم احمدپور» که او نیز شهید شده است، راهی جبهه شدند. از جبهه برای ما نامه می نوشت. من با شعرهای زیبایی که می خواندم، بچه های روستا را جمع می کردم و با صدای بلند نامه های قشنگش را می خواندم. من و رسول دو سال فاصله داشتیم. من او را خیلی دوست داشتم و شدیدا به او وابسته بودم .
دو دوستی که تنها با یک روز فاصله به آرزوی شهادتشان رسیدند
رسول و محرم همیشه در کنار هم بودند و با هم عازم جبهه شدند. هر دو آرزوی شهادت داشتند. حتی این دو دوست تنها با فاصله یک روز به آرزوی شهادتشان رسیدند. رسول، چهارم اسفند سال 65 در منطقه عملیاتی شلمچه به شهادت رسید و فردای آن روز، یعنی پنجم اسفند سال 65 شهید «محرم احمدپور»، در عملیات کربلای 5 در منطقه شلمچه به فیض شهادت نایل آمد.
نظر شما