جز خدا نمی بینم و نمی گویم؛ سردار شهید در نگاه فرزندش + مناجات
سهشنبه, ۲۰ تير ۱۳۹۶ ساعت ۱۶:۴۹
مناجات شهید: من شمعم و مي سوزم تا راه را روشن نمايم و وجودم را وقف كنم. با اسلحه شهادت به ميدان مي آيم تا با ابديت به درجه وحدت برسم. جز خدا چيزي را نمي بينم و جز او كلامي نمي گويم. دلخسته ام و از دنيا وارسته. مي سوزم تا راه عدالت را روشن كنم و قيد و بندها را بريده ام تا آزادانه در معركه حيات جولان كنم.
نوید شاهد آذربایجان غربی: شهید محمد شیری سال 46 در روستاي چيانه از توابع نقده در خانواده ای مذهبی به دنیا آمد. در دوران انقلاب نوجوانی بسیار فعال بود، حتی در راهپیمائیها هم شرکت می کرد. بعد از انقلاب در سپاه ثبت نام کرد و برای نابودی دشمن زبون در اکثر عملياتهاي پاكسازي منطقه شرکت می کرد ؛ فرمانده گردان تیپ 18 الغدیر بعد از آنهمه خاطرات شیرین پیروزی و رشادتها سرانجام بیست و یکم تیرماه سال 1373 در روستاي برده قل منطقه پيرانشهر قلب پاك خويش را سپر بلا ساخت.
طلوع سبز در محضر عشق
عيد سال81 بود كه از طرف سپاه به ما خبر دادند كه مي تونيم با كاروان راهيان نور به مناطق عملياتي جنوب و غرب كشور برويم. من از خوشحالي، سر از پا نمي شناختم و تعريف آنجا را كه سال قبل رفته بودم به مامان و داداشم محمدحسين مي كردم و محمدحسين هم با سكوت نگاهم مي كرد. من و محمدحسين در عين وابستگي به هم و رفتاري بسيار صميمانه، خلق و خويمان كاملا متضاد بود. او آرام بود و ساكت و من سراپا شيطنت و تحرك.
چند روز بعد راهي شديم. اولين ايستگاه چذابه بود. مكاني كه خاك با انسان سخن مي گويد. مكاني كه انسان را وادار به ستيز با خود مي كند. اينكه تاكنون چه كرده؟ غير از اينكه در حصار غباري از بودن ها و ماندن ها كه به دور خود تنيده است گم شده. عصر همان روز هم رفتيم دهلاويه. مكاني كه در گوشه گوشه اش برق تبسم شهيد چمران مي درخشد. غروب بود كه به خوابگاه برگشتيم. محمدحسين به طرز بسيار محسوسي كم حرف و گرفته بود و حتي شوخيهاي من كه هميشه باعث تفريحش مي شد ذره اي از ناراحتي او را كم نكرد. فرداي آن روز رفتيم هويزه، از دور محمدحسين را ديدم كه سر قبر شهيد علم الهدي نشسته و قطرات اشك دانه دانه روي گونه اش مي چكد. من و مامان شاهد بوديم كه از لحظه ورود به استان خوزستان محمدحسين بسيار منقلب شده است. در طلائيه بسيار بيقرارتر بود. حال و روز كسي را داشت كه دنبال گمشده اش مي گردد ولي هر چه مي گردد اثري نمي يابد. مي ديدم كه از پوسته كودكيش خارج مي شود و ته دلم از بابا مي خواستم كه آسمان طوفان زده گونه هاي غرق اشكش و بيقراري نگاهش را ببيند و كمكش كند.
ديدم كه او هم مي خواهد «السابقون السابقون» باشد و بار ديگر طلوع كند. مي خواست راهي را برود كه روزي بابا رفت. توي شلمچه ديگر از خودش بيخود شده بود. از دور مي ديدمش كه سرش را چسبونده بود توي سيمهاي خاردار و زير لب حرف مي زد. غروب بود و هوا دلگير. انگار آسمون هر چي غصه داشت ريخته بود تو اين مكان. رفتم نزديك تر. ديدم مناجات نامه بابا دستشه كه نوشته بود: خدايا، من شمعم و مي سوزم تا راه را روشن نمايم و وجودم را وقف كنم. با اسلحه شهادت به ميدان مي آيم تا با ابديت به درجه وحدت برسم. جز خدا چيزي را نمي بينم و جز او كلامي نمي گويم. دلخسته ام و از دنيا وارسته. مي سوزم تا راه عدالت را روشن كنم و قيد و بندها را بريده ام تا آزادانه در معركه حيات جولان كنم.
خدايا! تو را شكر مي گويم كه آرزوهاي دنيايي را در دلم خشك كردي و خوف مرگ را از من گرفتي. خدايا كمكم كن. صبر و استقامت بر من عطا كن و ظلمت و وحشت را با نور خود زايل گردان.
اي خالق بزرگ! تو را شكر مي كنم كه راه شهادت را بر من گشودي و دريچه اي پرافتخار از اين دنياي خاكي به سوي آسمانها باز كردي و لذت بخش ترين نعمت خود و زيباترين اميد حيات را در اختيارم قرار دادي.
خواندن اين مطالب در مكاني كه از صداي بال فرشته ها عطرآگين بود، مكاني كه يه زماني شهدا توش دست و پا زدند و مثل سرورشون امام حسين(ع) تشنه شهيد شدن و از مي مست الهي سيراب شدند به قيافه اش يه نورانيت خاصي داده بود. ديگه داشتم مطمئن مي شدم كه زيارت اين اماكن اوج زندگي برادرم محسوب مي شه و جهت زندگيش را عوض مي كنه.
برق چشماي اشك آلود محمدحسين نشون مي داد كه بابا يه بار ديگه و در محضر عشق خداوند و تمام شهداي شلمچه داره در وجود حسين طلوع مي كنه. توي شلمچه اي كه بوي ياس مي داد و بوي حضرت زهرا(ع)، صداي امام زمان(عج) مي اومد كه داره براي ظهورش دعا مي كنه. صداي يا زهرا(س) گفتن رزمنده ها مي اومد كه داشتن مي رفتن عمليات. بوي بهشت مي اومد. صداي علي(ع) مي اومد كه داشت با چاه درددل مي كرد. يه كلام بگم كه توي شلمچه اي كه صداي خدا مي اوند، محمدحسين يه بار ديگه و يه جور ديگه متولد شد و اين بار توي وجودش يه نور سبز طلوع كرد. طلوعي كه ديگه پاياني و غروبي نداشت. تولدي كه ديگه مرگي نداشت. برادرم يك شبه مرد شده بود، يك مرد واقعي. از اونجا كه برگشتيم به همه گفت كه براي زندگيش چه تصميمي گرفته. ما هم بعد از مدتي براي رسيدن به هدفي كه انتخاب كرده بود براش دعا كرديم. او در سن چهارده سالگي وارد حوزه علميه بناب شد و تصميم گرفت تا آخر عمرش مرد خدا باشه و در حال حاضر يكي از جوان ترين و موفقترين طلاب حوزه علميه است. هر وقت كه ما ازش مي پرسيم كه اونجا براش چه اتفاقي افتاد كه مسير زندگيش رو عوض كرد، با همون قيافه آروم و محجوبش كه روز به روز بيشتر شبيه بابا مي شه مي گه اين عنايت بابا بود و در حقيقت يه خواب و حرفهاي بابا منو آدم كرد و ديگه هيچ توضيحي نمي ده. اين يه رازه بين او و بابا.
منبع: اداره اسناد، هنری و انتشارات بنیاد شهید آذربایجان غربی
نظر شما