"بویی نا آشنا" خاطرات بمباران شیمیایی سردشت؛ کتاب
يکشنبه, ۱۱ تير ۱۳۹۶ ساعت ۱۲:۰۳
کتاب "بوی نا آشنا" به نویسندگی حسین محمدیان که خود جانباز شیمیایی است، به رشته تحریر در آمده است. در این کتاب هم به ابعاد فاجعه انساني و مستند وقايعي كه منجر به شهادت صدها انسان بي گناه و مجروحيت و آوارگي هزاران نفر در شهر سردشت گرديده است، می پردازد.
نوید شاهد آذربایجان غربی: هفتم تیرماه سال 1366 بود که نیروی هوایی عراق با استفاده از بمبهای آلوده به مواد شیمیایی چهار نقطه پر ازدحام شهر مرزی سردشت، از توابع استان آذربایجان غربی را مورد حمله قرار داد. در این حمله که تحت تاثیر شرایط جنگ و با هدف اعمال فشار بر ایران در جبهه غرب صورت میگرفت، 110 تن از غیر نظامیان سردشت جان خود را از دست دادند و 8 هزار تن دیگر نیز تا پایان عمر خود به عنوان مصدوم شیمیایی باقی ماندند.
هرچند سابقه استفاده عراق از سلاحهای شیمیایی علیه ایران به ۲۷ مهرماه ۱۳۵۹ در منطقه جنوب (استان خوزستان) برمیگردد اما از بمباران سردشت به عنوان فجیعترین تهاجم شیمیایی علیه غیرنظامیان یاد شده است و جمهوری اسلامی ایران همان زمان با غیر انسانی معرفی کردن این تهاجم، شهر سردشت را نخستین شهر قربانی جنگ افزارهای شیمیایی در جهان نامید. فاجعهای که پس از بمباران هستهای هیروشیما تکرار نشده بود.
بدین ترتیب هشتم تیرماه در تقویم ایرانی روز مبارزه با سلاحهای شیمیایی و میکروبی نامگذاری شده است.
کتاب "بوی نا آشنا" به نویسندگی حسین محمدیان که خود جانباز شیمیایی است، به رشته تحریر در آمده است. در این کتاب هم به ابعاد فاجعه انساني و مستند وقايعي كه منجر به شهادت صدها انسان بي گناه و مجروحيت و آوارگي هزاران نفر در شهر سردشت گرديده است، می پردازد.
در پایان به خاطره ای از جانباز شیمیایی (نویسنده کتاب)، حسین محمدیان که در کتاب "بویی نا آشنا" آمده است اشاره می کنیم:
هوا روشن شده بود كه به تبريز رسيديم. آن جا يك سالن سر پوشيده ورزشي بود و ظاهرا از قبل آن را براي اين گونه موارد آماده كرده بودند. ساعتي بعد مصدومين ديگري را هم كه تازه رسيده بودند آن جا آوردند، سالن را شلوغی و هیاهویی خاص گرفته بود.
از دیگر اعضا خانوادهام خبری نداشتم تا چه برسد به این که از دیگران خبر داشته باشم.
سه یا چهار ساعتی از بودن ما در آن جا میگذشت. در این میان چند بار به ما آب میوه خصوصا آب هویج داده بودند.
در چشمان همگی قطره میریختند. یک بار که به چشمانم قطره ریختند متوجه شدم تا حدودی میتوانم ببینم. با هیجان فریاد کشیدم:
عبدالله! عبدالله! کجایی؟ چشمانم خوب شدهاند الان کمی میبینم!
عبدالله، کنار تختم ایستاد و با آهنگی محزون گفت:
حسین جان مرا نگاه کن، ببینم چه بلایی به سرم آمده است!
صورتش سیاه و چشمانش باد کرده بود. گونههایش را پماد سفیدی مالیده بودند. پرسیدم:
راستی به صورت من هم از این پماد زدهاند؟
نفهمیدم جوابم را داد یا نه. به اطراف نگاه کردم تا تصویری از سالن را در ذهن داشته باشم. اما چیزی به نظرم نرسید. سقف را نگریستم که لااقل ارتفاع و بلندی آن را بدانم اما بیفایده بود.
یکدفعه متوجه شدم، چشمانم یواش یواش بسته میشوند و جز تاریکی و سیاهی چیزی نبود.
مقداری تلاش کردم و زور زدم بلکه چشمانم را باز نگه دارم، اما بیفایده بود.
افسوس خوردم کاش نام قطرهای را که این بار ریخته بودند میدانستم تا از مسئوولین بخواهم دوباره از آن در چشمانم بچکانند. دقایقی بعد برای ما غذا آوردند. غذا را دست نزدم چون اشتهایی نداشتم.
آقایی با لحنی تندگفت: باید بخوری!
اما مگر به گوش من میرفت. بار دیگر همان آقا آمد و اصرار کرد که باید حتما غذایم را بخورم. البته بیاشتهایی نبود که اجازه خوردن نمیداد. بلکه گلویم به حدی سوزش داشت که نوشیدن آب برایم درد آور بود چه رسد به خوردن غذا.
مرا با چهار یا پنج نفر دیگر سوار آمبولانسی کردند و ما را به بیمارستان «هفت تیر» بردند. مرا با حاجی رحمان و سه نفر دیگر در اتاقی جا دادند.
بلافاصله به حمام رفتیم. از حمام که در آمدم روی تختی که دم در بود دراز کشیدم.
کمی بعد چند نفری برای معاینه آمدند. ملحفه را که روی خود کشیده بودم، برداشتند. معاینه تنها شامل وارسی پوست بدنمان بود. کار من که تمام شد یکی از آنان که احتمالا پزشک بود به همکار خود گفت: «این یکی تاول ندارد.»
چند نفری برای عیادت ما آمده بودند. جای تعجب بود که چنین زود ما را یافته بودند. یکی از همکاران اداری به نام «فتاح حمزه زاده» و عدهای از بستگانم در بین آنها بودند.
کمی بعد دکتر آمد و پس از معاینهای مختصر گفت:
اجازه ندهید کسانی که به دیدنتان میآیند، سیگار بکشند زیرا دود سیگار برایتان بسیار خطرناک است. عدهای از اهالی تبریز به عیادت ما آمدند، آنان با این کار و آوردن آب میوه و کمپوت نوع دوستی خود را به اثبات رسانیدند. متأسفانه در وضعی نبودم بتوانم به راحتی با آنان صحبت کنم. از آنان تشکر کردم و گفتم:
چون احتمال دارد اگر زیاد بمانید آسیبی متوجه شما شود، خواهش میکنم زودتر بروید.
منبع: برگرفته از کتاب بویی نا آشنا؛ نوشته حسین محمدیان
نظر شما