ناگفته هایی با شهید هنرمند ؛ زین العابدین احمد پور
دگرباره سلام بر تو. آيا دمي به سخنان بي فروغ اين گل بي رنگ و بو گوش فرا مي دهي! اي شهيد،اي آن كه بر كرانه ابدي و ازلي وجود نشسته اي! اي آن كه بر افق دوردست ايستاده و بر ما كرم هاي كپك زده نظاره مي كني! با من بگو از اوج آسمان ها، از آنچه كه ديده اي و شنيده اي بگو.
به راستي بر تو در اين رهگذر خزان زده چه رفت كه سراسيمه از آن گذر نمودي.
به راستي اي سرور عاشقان، با من بگو كه از آن باغ هاي بهشتي چه شنيدي كه سراپاي وجودت سراسر گام شد و تا آن منزل ره پوئيدي.
مگر نه اينكه تو سردار وفادار كربلاي شقايق هاي خونين پيكر بودي. مگر نه اين است كه صد چاك بر آن پيكر نحيفت زدي تا چون گل هاي محمدي عطر خون شريفت را به مذاق گل پرستان برساني.
آخر چگونه باور كنم وداع شقايق را از مهمانيِ عشق.
چگونه عادت كنم به بي گرمي و دلتنگي.
اي شهيد! باور كن تمام سعي من در فهميدن اول ديباچة زندگاني تو بود، كه درمانده ام، وامانده ام، و آخرالامر به اين نتيجه رسيده ام كه از خودت مدد جويم.
آه كه انديشيدن به آن روزهاي نكبت زدة زمستان با آن سوز و سرماي طاقت فرسا چقدر شيرين است. آن روزها را مي گويم كه با پاهاي يخ زده در آن جادة برف زده و بي انتها راه مي پيمودي، تا خود را با چراغ دانش روشن نمايي.
در ان روح بلند و حساس چه مي گذشت كه اين قدر سختی را بر دوش كشيدي؟
شايد به دنيايي پر از افق هاي جديد مي انديشيدي؛ و يا نه، به دنياي برتر و بالاتر از افق محسوسات و ماديات.
اي سروناز باغ جنت! اي كه بهترين عطرها از سخنان ماندگارت مي چكد و در فضاي روحاني دل ها با عشق مي آميزند و نام و يادت را تا ابد در خاطره ها زنده و جاويد مي سازد.
تو گويي كه مرغي هستی در تنگناي قفس ، که بناي سرودن اشعاری غمگین مي كند و در حسرت ديدار يار از قفس تن، روانه ديداري باشكوه مي گردد.
به ياد مي آوري آن لحظات آخرين زندگاني پرتلاطم را.
آخر در تو چه جاذبه اي نهفته بود كه عاشقي نمانده بود تا با روح تو درنياميخته باشد و از روشني و صفا و گوارايي وجودت مشتي برنگرفته باشد.
آن روز كه خبر شهادتت بر تو الهام شد تو چگونه توانستي با آن مواجه شوي؟ چگونه بود كه با ملايمت از عزيزان و از تنها فرزند نديده و نبوئيده ات درگذشتي؟
راهت پرفروغ!
منبع: مرکز اسناد بنیاد شهید و امور ایثارگران آذربایجان غربی