دل نوشته های دخترشهید از آذربایجانغربی
گاه به راحتی از کنارشان می گذریم و نمی دانیم چه حسرت ها کشیده اند ، ما که نمی دانیم چه حسی دارد، اما او دست هر دختری را در دستان پدرش می بیند ...
دلنوشته دخترشهید خالد باپیری :
سالیان دراز است که حرفهایم را تنها به قاب عکست می گویم. می خواهم برایت از روزگار تنهاییم بگویم. از روزگاری که غبار یتیمی بر چهره ام نشست، از روزی که جام آرزوهایم درهم شکست، می خواهم برایت از حسرت بر زبان آوردن بابا که در دومین درس کلاس اول خواندم، بگویم.
بابا را آموختم تا بر سر مزارت بیایم و صدایت بزنم. می خواهم از روزهایی که می خواستم هزاران لبخند به تو بزنم اما بر لبانم نیامد، چرا که در برگ ریزان زندگیم محو شده بود، بگویم.تا یاد دارم هم بازی کودکیم تنها پلاک و چفیه خاکی ات بوده است.
می دانم که درد دوری و دلتنگی، قلب تو را در هم شکسته است؛ اما منم دخترم، مگر نمی دانی دختر است و پدر؟ مگر نمی دانی پدر است و بازی های کودکانه دختر؟ پدر است و ناز و ادای دختر.حال کجایی که ببینی تمام بازی های کودکی ام را با عروسک هایی که تنها نام انسان را بر خود داشتند تقسیم کرده ام.
گرچه بغض سالهای بی تو بودن مرا آزار می دهد؛
گرچه زخم های سینه ات را هر شب کابوس می بینم،
ولی با افتخار فریاد می زنم من فرزند اسطوره ی پروازم. من فرزند کسی هستم که آفتاب را در شفق گام هایش داشت. پدرم مدت هاست که تو از میان ما رفته ای و کودک کوچکت را به دست مادری داغ دیده و عمــویش سپرده ای.
عمویی که تکیه گاهم بود، در این مدت من در آغوش او آرام می گرفتم، چون آغوش او، و دستان پر مهرش، بوی تو را داشت. پدر من با وجود او، نبود تو را احساس نکردم، اما او نیز مثل تو مرا ترک کرد.
عموی عزیزتر از جانم شهید حسین باپیری نیز ما را ترک کرده، و در این مدت تنها دو سنگ مرمر سیاه، سنگ صبورم شده اند که به جای شانه های شما، سر روی آن سنگ ها می گذارم.
روزگاری شانه زخمی من زیر بار خشم موشک ها و توپ ها، آهنگ صبر می نواختند. مادران کنار گهواره نه برای یک فرزند که برای دها و صدها فرزند شهید، لالایی پر شور استقامت می سرودند.
پیرانشهر من آلاله هایت را سر بریدند، اما سبزه زار ایمانت ، خزان را نپسندید.
سینه مردانگی ات را چاک چاک کردند، اما قلبت از تپش نایستاد و جویبار امید در رگ هایت نخشکید.
من فرزند قهرمان پیرانشهرم. شهرم، قطعه ای از بهشت است.
من فرزند مسافر بهشتم. در رگ هایم خون حماسه جاریست.
بابا و عموی شهیدم، باباهای شهید، قهرمانان پیرانشهر، ای مسافران کوچه های دلدادگی، همرازان صحبت های تنهایی، میهمانان رویاهای نیمه شب، با شما هستم؛
شما که در بهار زندگی به کوچ اندیشیدید و در جوانی، پیر معرفت گشتید؛
از شجاعت و شهامت، از همت و بزرگواری ودست های پر سخاوتتــان؛
از تفنگ ها و خشاب های سر پر؛
از نبردهایتان؛
گفته ها شنیده ام و در دفتر خاطراتم انباشته ام. ای همسفران کاروان شهیدان، نه امروز که فضا و محفل سرشار حضور و یاد شماست که همه روزها، دیروزها و فرداها باید که از طراوت نام شما لبریز باشد.یاد همه شهیدان اسلام بالاخص شهدای خطه پیرانشهر گرامی و راهشان مستدام باد.