خاطرات مينا رحيمي، فرزند شهيد «مجيد رحيمي»
يکشنبه, ۲۸ مرداد ۱۳۹۷ ساعت ۱۵:۳۰
وقتي خبر شهادت پدر را شنيدم خوشحال شدم، چون پدرم مي گفت كه آرزوي من شهادت است و پدرم به آرزوي خود رسيده بود.


شهادت آرزوی پدرم بود

نوید شاهد آذربایجان غربی: سردار دلير اسلام شهيد مجيد رحيمي چوپانکره در اول مرداد سال1337 در روستاي راهدانه از توابع نقده متولد می شود و تا دو متوسطه تحصیل می کند. بعد از انقلاب به جمع سپاهيان اسلام پيوست و با اولين كاروان اعزامي رهسپار جبهه سومار شد. در طول خدمتش در گردان شهيد نوروزي چندين‌بار در درگيريها مجروح شد، اما اين مجروح شدن‌ها و اين مشكلات مانع از فعاليتش نمي‌شد، بلكه روز به روز به ايمانش اضافه شده و تشنه خدمت به مردم می شد تا اینکه این فرمانده گردان نقده در اعزام به روستاي خليفه‌لو  در بیست و نهم مرداد 70 در کمین ضد انقلاب افتادند و بر اثر اصابت گلوله مزدوران داخلي قامت استوارش در خون نشست. 

من دختر كوچك پدرم بودم و هنگام شهادت پدرم 4 سال بيشتر نداشتم ولي روز شهادت پدر خوب يادم هست. ظهر بود و صداي اذان از گلدسته هاي مسجد شنيده مي شد. سفره پهن بود و ما مثل هميشه منتظر بوديم تا پدر بيايد و با هم غذا بخوريم. پدرم آمد با لبي خندان و چهره اي مهربان، مثل هميشه. 
اما بعدازظهر بود كه يك نفر از دوستان پدرم آمد و به او گفت كه مأموريتي برايمان پيش آمده  بايد زود به آنجا برويم. پدرم هنگام رفتن همه ما را صدا كرد. انگار مي دانست كه اين رفتن آخرين رفتن اوست. با نگاه مهربان ما را بوسيد و ما را به مادرمان و مادرم را به ما سپرد و بعد سوار ماشين شد و رفت. من تا زماني كه ماشين از كوچه برود و از نگاهم گم شود او را دنبال كردم.
آن روز من تا عصر منتظر بودم تا پدر بیايد ولي شب شد و پدر نيامد. من آن شب تا صبح نخوابيدم و مادر و خواهرهايم نيز همين طور. همه نگران بوديم. صبح زود كه تازه چشمانم را بسته و به خواب رفته بودم صداي در را شنيدم. خوشحال شدم و فكر كردم پدرم است. دوان دوان به سوي حياط رفتم ولي وقتي در باز شد مادربزرگ و عمه ام را ديدم كه گريان وارد حياط شدند من تا سه روز نفهميدم كه چه اتفاقي افتاده ولي مادرم مي گويد روز سوم بعد از ديدن كيف پدر، من سخت مريض شدم و چون خانواده مريضي مرا ديدند به من هيچ چيز نگفتند وقتي از مادرم مي پرسيدم كه پدر كجاست، مادرم با نگاه گريان مي گفت كه پدرت به مشهد رفته و زود برمي گردد. تا هفت سالگي ام من فكر كردم كه پدر به مشهد رفته ولي در هفت سالگي فهميدم كه پدرم شهيد شده است. 
وقتي خبر شهادت پدر را شنيدم خوشحال شدم، چون پدرم مي گفت كه آرزوي من شهادت است و پدرم به آرزوي خود رسيده بود. من از اينكه فرزند شهيد هستم به خود مي بالم و راه پدرم را ادامه خواهم داد تا زماني كه زنده هستم.

منبع: پرونده فرهنگی بنیاد شهید آذربایجان غربی



برچسب ها
نام:
ایمیل:
* نظر:
مطالب برگزیده استان ها
عکس
تازه های نشر
اخبار برگزیده