مسؤول مخابرات گردان كربلا؛ خاطرات خانم ويدا كبيري (2)
نيروهاي گردان يك علاقه و ارادت خاص به ايشان داشتند و وقتي كه رضا وارد مي شد همگي مي گفتند: براي سلامتي سردار جبهه هاي كردستان صلوات.




نوید شاهد آذربایجان غربی: پاسدار شهيد «رضا علي كبيري» در سال1346 در روستاي «اسدكندي» ديده به جهان گشود. تا پنجم ابتدايي تحصيل نمود و اين مصادف بود با اوج گيري انقلاب اسلامي كه شهيد با وجود کمی سن در همه راهپيمايي ها و تظاهرات مردمي شركت داشت. بعد از پيروزي انقلاب اسلامي نيز در صحنه هاي مختلف از جمله حزب جمهوري اسلامي به فعاليت خويش ادامه داد و سال1363 به عضويت سپاه پاسداران درآمد و تا آخرين لحظه حياتش در همين سنگر به مبارزات خويش ادامه داد. سرانجام در بیست و یکم مرداد ماه سال1365 به آرزويش كه شهادت بود، رسيد و در دره قادر كردستان به شهادت رسيد.


هيچ كس نفهميد كه رضا سردار كردستان بود چرا؟
اين خاطره نقل قولي است از دوستان رضا. سال 63 از طرف سپاه پاسداران تكاب به جبهه جنوب اعزام شد و در تيپ بيت المقدس در قسمت مخابرات دم مسيحايي داشت. در كارهاي مخابرات استاد بود و هر نيرويي كه به مخابرات معرفي مي كردند، شهيد كبيري به آنها آموزش مي داد. او يك رزمنده بسيار شجاع و دلاور بود و به علت شجاع بودنش و ايثار و ايمان و جان بر كف بودنش هميشه مورد توجه مسؤولين تيپ قرار مي گرفت. رضا به عنوان مسؤول مخابرات گردان كربلا بود. او خاطرات زيادي از پاكسازي روستاهاي منطقه كردستان داشت كه در جبهه براي رزمنده ها تعريف مي كرد. نيروهاي گردان يك علاقه و ارادت خاص به ايشان داشتند و وقتي كه رضا وارد مي شد همگي مي گفتند: براي سلامتي سردار جبهه هاي كردستان صلوات.
اما چرا، كسي نفهميد كه سرداري از كردستان رفت، بايد هم نفهميد، چرا كه مردان خدا بي نشانند، آري نشان عاشقان، بي نشاني است.


زمان شهادت خود را می دانست: 
رضا هميشه آرزوي شهادت داشت. به من مي گفت تو كودكي و صفايت را هيچ چيز و هيچ مسؤوليتي آلوده نكرده و خدا بيشتر از من تو را دوست دارد. از او بخواه به من شهادت عطا كند. عجيب اينجاست كه او لحظه شهادت، محل شهادت و چگونگي شهادت خود را مي دانست. غروب را خيلي دوست داشت. عجيب اينجاست كه ايشان در غروب يك روز از ماه محرم شربت شهادت را نوشيد. رضا در هفدهم اسفند ماه سال 63 در پادگان سر پل ذهاب به منطقه عملياتي سومار اعزام شد. مدت يك ماه در خط مقدم جبهه در جنگ با نيروهاي بعثي شركت داشتند و به قدري شجاع و نترس بود كه به تمامي خط سركشي مي كرد و به قول بچه هاي خط، چفيه گردنش پرچم جبهه بود، حتي به قول چند تا از دوستانشان وقتي كه رضا را در خط مي ديدند به شوخي مي گفتند: رضا اين چفيه تو را كه عراقي ها مي شناسند، به خاطر اين است كه تو به اين طرف مي آيي فرار مي كنند.


ماجرای بي قراري رضا:
به قول يكي از دوستانش رضا بسيار بي قرار بود، به طوري كه سال 64 كه از جبهه برگشته بود در پادگان تكاب مشغول آموزش نيروهاي بسيجي و سرباز بودند. يك روز ديدم كه در حياط سپاه نشسته و به فكر فرو رفته بود. گفتم رضا چه شده، نكند باز هواي جبهه به سرت زده. برگشت و به من گفت با خدا پيمان بسته ام تا زنده هستم با دشمنان دين او بجنگم تا شهيد شوم. بايد مأموريت خود را انجام دهم. هر چقدر گفتم كه نرو، بمان چند ماه ديگر با هم مي رويم. فرداي همان روز مأموريت خود را به گردان خاتم گرفت و سرانجام او به آرزوي خود رسيد و با گردان راهي منطقه عملياتي آذربايجان غربي (دره قادر) شد و در نبرد با ضدانقلاب مردانه شربت شهادت را نوشيد.


منبع: پرونده فرهنگی بنیاد شهید آذربایجان غربی



برچسب ها
نام:
ایمیل:
* نظر:
مطالب برگزیده استان ها
عکس
تازه های نشر
اخبار برگزیده