خاطرات خانم ويدا كبيري (1)
آخر مادر بود و يك رضا كه دوري هم را هرگز تحمل نمي كردند. آن هم پسري كه پس از سالها راز و نياز به دنيا آمده بود و عزيز مادر بود. اما مادر برگشت و گفت: فداي راه حسين(ع)، فداي خود حسين(ع) ....


روتیتر: خاطرات خانم ويدا كبيري (1)
تیتر: خاطرات رضاعلي كبيري به روایت خواهر 
خلاصه: خبر شهادتش را آوردند با تمام وجود به خود لرزيدم اما به ايمان راسخش غبطه خوردم و فهميدم چقدر شيفته و واله يار و معبود و استادش آقا امام حسين(ع) بودند.




نوید شاهد آذربایجان غربی: پاسدار شهيد «رضا علي كبيري» در سال1346 در روستاي «اسدكندي» ديده به جهان گشود. تا پنجم ابتدايي تحصيل نمود و اين مصادف بود با اوج گيري انقلاب اسلامي كه شهيد بت وجود کمی سن در همه راهپيمايي ها و تظاهرات مردمي شركت داشت. بعد از پيروزي انقلاب اسلامي نيز در صحنه هاي مختلف از جمله حزب جمهوري اسلامي به فعاليت خويش ادامه داد و سال1363 به عضويت سپاه پاسداران درآمد و تا آخرين لحظه حياتش در همين سنگر به مبارزات خويش ادامه داد. سرانجام در بیست و یکم مرداد ماه سال1365 به آرزويش كه شهادت بود، رسيد و در دره قادر كردستان به شهادت رسيد.


قطعه شعري از خود شهيد

بيا مادر به خواب امشب به چشم پر گناه من
مرا آهسته خاكم كن تو اي تنها پناه من
اگر هرگز نمي سازم تو را از خواب خوش بيدار
برد آهسته خواب امشب نداي آن رخ ماهت نگاه من
(1363/12/5 - پادگان ابوذر سر پل ذهاب)


آخرين ديدار:

رضا مرا چون خواهر كوچكتر بودم، خيلي دوست داشت. يادم هست يك روز قبل از آخرين عملياتي كه داشت و قرار بود عازم مناطق غرب كشور شود، با هم رفتيم بازار و به چند فروشگاه لباس سر زديم. در آخر برايم يك دست لباس و يك روسري خريد كه رنگش قرمز بود. و اين جاي تعجب بود كه چرا داداش برايم لباس قرمز خريده درصورتیکه كه از لباس قرمز خيلي بدش مي آمد. وقتي آمديم خانه همه مثل من تعجب كرده بودند البته پدر كمي ناراحت بود. خلاصه تمام شب با ما، در رابطه با شهدا و جایگاهشان صحبت كرد. در مورد راست قامتان جبهه و ايستادگي پدراني كه چند شهيد داده بودند و در آخر كه به من رسيد، نشست كنارم و با آن متانت و جذابيت هميشگي گفت: اين لباسهارا الان نپوش. چند روز بعد كه من به آرزويم رسيدم و خيلي راحت و زيبا شدم، آنها را بر تن کن. گفت وقتي پرواز كردم و به آقايم رسيدم تو خوشحال باش و اين لباس را بپوش و من با سادگي كودكانه ام نفهميدم كه اين آخرين ديدار است و او قصد پريدن دارد.
 بعد از چند روز كه خبر شهادتش را آوردند با تمام وجود به خود لرزيدم اما به ايمان راسخش غبطه خوردم و فهميدم چقدر شيفته و واله يار و معبود و استادش آقا امام حسين(ع) بودند. خوش خراميد يار من، اما در آن فرياد و شيون فقط من بودم كه حس مي كردم، مي فهميدم يك آرامش زيبا كه هرگز فراموش نخواهم كرد.


خبر شهادت: 

يادم هست روزي كه خبر شهادت برادرم را مي آوردند من با يكي از دوستانم در كوچه مشغول بازي بودم كه يك ماشين سبز رنگ دو بار از كوچه ما رد شد. در اولين رد شدن يك اضطراب و يك حس عجيبي به من دست داد. نمي دانم چرا و چطور، ولي حالي بود كه قادر به توصيفش نيستم، اما ماشين براي بار دوم كه مي خواست دور بزند و دوباره به كوچه بيايد به دوستم گفتم كه چند سنگ بردار و خودم چند سنگ برداشتم و به او گفتم اگر اين ماشين دوباره آمد بيا بزنيمش. نمي دانم شايد يك ترس توأم با دلهره در وجودم ريشه كرده بود. ماشين جلوي در ما ايستاد و مادر يكي از دوستان داداش رضا از ماشين پياده شد. در زد،‌ مادرم در را باز كرد. نمي دانم چه شد، اما يك لحظه نگاهم در نگاه مادر قفل شد. احساس كردم او در عين آرامش است و وجودش پر از توفان، مثل موجي كه در آستانه ساحل مي خواهد بشكند. بالاخره با دقايقي گفتگو با مادر، وقتي كه فهميد، گفتم الان است كه بشكند. آخر مادر بود و يك رضا كه دوري هم را هرگز تحمل نمي كردند. آن هم پسري كه پس از سالها راز و نياز به دنيا آمده بود و عزيز مادر بود. اما مادر برگشت و گفت: فداي راه حسين(ع)، فداي خود حسين(ع)، خوشحالم از اينكه به آرزويش رسيد، و اما من بعدها فهميدم كه رضا رفته و اين ماشين بود كه حامل خبر بود.


صبر عجيب و ستودني مادر:

اين خاطره برايم بسيار زيبا و عجيب و ستودني و در عين حال يك درس از مادرم بود، درسی از صبر زينب گونه که وجودم را پر کرد. يادم هست وقتي خبر شهادت رضا را آوردند و بعد از چند روز كه تشييع و وداع با پيكر عزيزش بود، همه به اتفاق فاميل به جز مادر رفتيم به طرف سردخانه. من به هر زحمتي بود خودم را به جلو در ورودي رساندم. حال عجيبي داشتم. بسيار گريه مي كردم و پريشان بودم. بالاخره با مساعدت چند پاسدار من وارد سردخانه شدم. خودم را انداختم روي پيكر آرام و بي جان رضا. غريبانه ناله كردم كه چرا رفتي. نمي دانستم چه كنم. شايد اين آرامش و متانت رضا بود كه مرا به طغيان واداشته بود. بسيار آرام و مثل هميشه با يك لبخند زيبا و متين در داخل تابوت خوابيده بود و يك قطره عرق بسيار معطر روي پيشاني اش بود. انگار نه انگار چند روز پيش شهيد شده است. خيلي زيبا بود و اين همه باعث مي شد من مثل ديوانه ها، مثل پروانه ها دور شمع رخش بال زنم كه ناگهان در يك آن دستي نيرومند بر دوشم نشست. دست خانمي بلندقامت بود كه چهره اش را پوشانده بود و مرا به استقامت و صبر دعوت مي كرد. اول حس كردم از خواهران بسيجي است. رو به او كردم، گفتم مادرم، مادرم اگر بفهمد ... خانم جلو آمد با يك صلابت خاص و آرامش عجيب دستم را گرفت و چادرش را كنار زد. باورم نشد. اين خانم بزرگوار مادرم بود. مادري كه كنار پيكر بي جان عزيزش بسيار آرام ايستاده بود. ناظر بيقراري من. برايم از صبر زينب(ع) گفت و از استقامت فاطمه(ع)، از سكوت علي(ع)، كمي كه آرام شدم و از خودم خجالت كشيدم و صبر مادر و عرق معطر پيشاني رضا هميشه برايم يك بغض يا يك ... نمي دانم. خلاصه مادر آن لحظه چون كوه صبر بود كه از درون فوران مي كرد و آتش مي گرفت، اما آرام بود چون به رضا قول داده بود كه مانند زينب باشد در دشت پربلاي نينوا.

منبع: پرونده فرهنگی بنیاد شهید آذربایجان غربی

برچسب ها
نام:
ایمیل:
* نظر:
مطالب برگزیده استان ها
عکس
تازه های نشر
اخبار برگزیده