خاطرات دختر شهيد به نقل از مادرش خانم دولت رستملو (همسر شهید)
يکشنبه, ۲۰ خرداد ۱۳۹۷ ساعت ۱۴:۴۵
از عشق و علاقه پدر به همسر و فرزندانش، از رشادتهاي پدر، از آنجا كه به خدا و جبهه و جنگ علاقه زيادي داشت، می گفت.


نوید شاهد آذربایجان غربی: بسیجی شهيد «نعمت اسكندرزاده» در سال 1327 در روستای «كليسا كندي آواجيق» چالدران ديده به جهان گشود. او که خواندن و نوشتن نمی دانست، در كارهاي كشاورزي فعاليت نمود. با آغاز جنگ تحمیلی چندين بار به عنوان بسیجی، به جبهه اعزام شد و سرانجام در بیستم خرداد سال 65 در منطقه عملياتي حاج عمران بر اثر اصابت تركش نداي معبود را لبيك گفته و به ديدار حق شتافت.


 مادر همیشه از خاطرات پدر مي گويد، از مهربانيهاي پدر، از عشق و علاقه پدر به همسر و فرزندانش، از رشادتهاي پدر از آنجا كه به خدا و جبهه و جنگ علاقه زيادي داشت، از همه لذتهاي مادي اين دنيا و از زندگي خود گذشت و در نهایت به مقام شهادت نائل گشت.
شهيد اسكندرزاده كه در يك خانواده روحاني و متدين زندگي مي كرد، هميشه آرزوي شهادت داشت. او كه از قبل در فكر جبهه و جنگ با دشمن بود، يك روز در خواب مي بيند كه سوار بر اسب سفيدي شده و با دشمن جنگ مي كند. آن لحظه از اسب مي افتد و زخمي مي شود و از كساني كه اطرافش هستند آب مي خواهد ولي كسي به او آبي نمي دهد. از خواب كه بيدار مي شود خواب را براي همسر خود تعريف مي كند و می گوید تعبیر این خواب جبهه رفتن من است. همسرش مي گويد: به جبهه نرو. اگر شهيد شدي من چهار بچه صغير را چه طور بزرگ كنم و ايشان مي گويد اين حرفها را نزن. عمر دست خداست و در ضمن شهادت افتخاري براي من و شماست، چه افتخاري بالاتر از شهادت.
بعد از نام نويسي، به جبهه اعزام مي شود و با عشق و علاقه به جنگ با دشمن مي رود. مادر بدون حضور پدر به زندگي ادامه مي دهد و در اين مدت با دوستانش براي پدر نامه مي فرستد و هميشه خانواده خود را به صبوري و توكل كردن به خدا و مواظبت از فرزندان خود توصيه مي كرد و تأكيد مي كرد كه هميشه سعي كنيد آبرومندانه و باعزت زندگي كنيد.
بعد از گذشت 20 روز به مرخصي كه مي آيد، همه فكر و حواسشان به جبهه بود و مي گفت همه وجودش را براي دفاع از وطن و ناموسش فدا مي كند. موقع رفتن سفارش بچه ها را مي كرد و مي گفت: صبور باشيد. وضع جبهه خيلي خراب است. رفتنم با خودم، برگشتنم با خداست.
و دفعه آخري كه براي مرخصي آمده بودند شبانه به خانه مي رسند و وقتي داخل اتاق شدند چهار فرزند خود را از شش سال تا سه ماهه نگاه مي كنند و يك يكي صورت همه بچه ها رامي بوسند و نوازششان مي كند و به همسر خود مي گويد با اين چهار تا بچه كوچك خداوند هميشه يار و ياور تو باشد.
انگار به دلش الهام شده بود كه اين دفعه آخر است كه خانواده خود را ملاقات مي كند.
موقع خداحافظي، همسرش از نگراني هاي خود مي گويد و از او مي خواهد آنها را تنها نگذارد. ولي او مي گويد: من بايد راهم را ادامه بدهم، نبايد از دوستان خود عقب بمانم، چون كه خون من از خون جوانان و ديگر شهدا رنگين تر نيست و اين حرف آخرش بود و نگاه آخرش. بعد از گذشت دو ماه، نه نامه اي از او مي آيد و نه خبري. بعد از گذشت چند روزي خبر شهادت ايشان را مي دهند كه در سال 1365 بر اثر اصابت تركش به پاي چپش كه خونريزي بسيار داشتند و دشمن امان نمي داد ايشان را به بيمارستان برسانند به شهادت مي رسند. و چه غريبانه از اين دنيا پرواز كردند و به آرزوي خود رسيدند. همسرش به داشتن چنين همسري و فرزندانش به خاطر داشتن چنين پدري افتخار مي كنند.

منبع: پرونده فرهنگی بنیاد شهید آذربایجان غربی

برچسب ها
نام:
ایمیل:
* نظر:
مطالب برگزیده استان ها
عکس
تازه های نشر
اخبار برگزیده