خاطرات آقاي رئوف سميعي از روحانی و امام جمعه شهر
يکشنبه, ۰۶ خرداد ۱۳۹۷ ساعت ۱۳:۰۴
امام جمعه شهر، شهيد حاج ماموستا ملا محمد عظيمي بودند. مردي از سلاله پيامبر اسلام(ص). مردي كه هر نفري را با روي خوش و با اخلاق نيكو پذيرا مي شد.

نوید شاهد آذربایجان غربی: روحانی شهيد «ملا محمد عظيمي» متولد سال 1315 تا مقطع کاردانی علوم دینی تحصیلاتش را ادامه داد و در 25 سالگی پیش نماز روستای گناوه شد. در دوران انقلاب، امام جمعه شهرستان سردشت بود، و همچنین از پایه گذاران مرکز بزرگ اسلامی در شهرستان سردشت بود. با تمام توانش در جهت اسلام و انقلاب کوشید تا اینکه هشتم خرداد سال 66 در حالي كه روزه بود و از نماز جماعت مغرب به طرف خانه برمي گشت، توسط عوامل گروهک ضدانقلاب و حزب كومله، ناجوانمردانه و مظلومانه ترور شد.


بسم ا... الرحمن الرحيم

عشق را با هم روايت مي كنيم
ياد ياران را حكايت مي كنيم
آن روزها همه روزه بودند. كودك، پير و جوان همه به مسجد جامع شهر مي رفتند و از كلام و سخنان پرفيض امام جمعه شهر كسب فيض مي كردند. صداي ماموستا، ماموستاي بچه ها، فضاي مسجد جامع را پر مي كرد. ماه رمضان بود و هر كس مي خواست به وجهي از اين ماه نوراني فيض كسب كند. امام جمعه شهر، شهيد حاج ماموستا ملا محمد عظيمي بودند. مردي از سلاله پيامبر اسلام(ص). مردي كه هر نفري را با روي خوش و با اخلاق نيكو پذيرا مي شد. مردي بود كه وقتي مي خواستند او را اسكورت و نگهباني دهند به آنها مي گفت لازم نيست چون مي گفت من مردي هستم كه در ميان همين ملت بايد آزادانه و بدون هيچ محدوديتي راه بروم و مشكلات آنها را به عينه ببينم.
تمام روزهاي ماه مبارك همراه بچه ها به مسجد مي رفتيم. ماموستا هر روز نيم ساعت قبل از ما به مسجد مي آمدند تا بهانه اي به ما نداده باشند. صداي رسا، بلند و نيكويي داشتند. حتي با صداي نيكويشان مجذوب آيه هاي زيباي قرآن مي گشتي.
احمد فرزندش مي گفت كه پدرم حتي در خانه روزي دو ساعت تلاوت قرآن دارند تا اينكه به بهترين صورت ممكنه براي شما تلاوت كنند و صدايش براي ما مناسب باشد. شهيد از آنجائي كه هر كسي را با روي خوش و با آغوش باز پذيرا بود زبانزد عام و خاص بودند. روزي همراه پدرم جهت ارشاداتي به منزل شهيد رفته بوديم. من پشت در ماندم. از داخل شنيدم كه ايشان گفتند مگر وقتي كسي داخل خانه مي شود بايد پشت در بماند. من با شرمندگي رفتم تو و دست نوراني اش را بوسيدم. ايشان به شوخي ليواني آب به من تعارف كرد. من گفتم كه روزه هستم و ايشان به شوخي گفت كه مگر روزه با آب باطل مي شود؟!
شهيد عظيمي از شخصيت هايي بودند كه نوجوانان را بيشتر تحويل مي گرفتند. يادم مي آيد در سال65 موقعي كه در گرماگرم جنگ تحميلي بوديم، به فكر افتاديم كه يك تيم فوتبال تشكيل دهيم ولي حتي از داشتن يك توپ فوتبال هم محروم بوديم. به فكر افتاديم كه اين موضوع را با شهيد عظيمي در ميان بگذاريم. در ابتدا خيلي از بچه ها نااميد بودند و مي گفتند كه شهيد با اين نظر ما مخالفت مي كنند ولي به هر صورت ما تصميم گرفتيم كه در صورت قبل يا رد موضوع شهيد را مطلع نماييم.
شهيد مشخصه اي داشتند كه هر وقت موضوعي را با ايشان در ميان مي گذاشتيم از يك راه ديگر وارد موضوع مي شدند و تا مرحله جدي قضيه پيش مي رفتند. در اين جلسه همه به يكديگر مي خنديديم و شهيد هم پا به پاي ما مي خنديد. انگار كه با افراد مسن و دوستان خودش نشسته اند. بعد از مدتي مكث شهيد گفتند مگر آمده ايد كه اينجا بخنديد! موضوع را زودتر مطرح كنيد تا زودتر به نماز برسيم. چون در اولين لحظه بايد با هم به مسجد برويم. اگر جدي ترين كار را هم داشتند در حال نماز رها مي كردند و به مسجد مي رفتند. موضوع كمك را به تيم فوتبال با ايشان در ميان گذاشتيم. به حدي خوشحال بودند كه در تصور ما نمي گنجيد. اول گفتند كه از حالا من را نيز به تيم خودتان اضافه كنيد كه يكي از جبهه ها به شوخي گفتند كه شما اضافه وزن داريد. ما گفتيم كه هيچ وسيله اي نداريم. شهيد گفتند كه به هيأت امنا مسجد مي گويم كه مقداري پول از هزينه مسجد را در اختيار شما قرار دهند تا حداقل توپ و پيراهني براي خودتان فراهم كنيد و بعدا جبران نماييد. ما متحير شديم كه اين تحفه شهيد عظيمي را چگونه بايد جبران كنيم تا اينكه خودشان ذكر كردند و گفتند ما مي خواهيم تا دو هفته ديگر دستشوئي مسجد را تعمير كنيم. شما هم بايد در آن موقع به نوبت دو يا سه ساعتي را از روز آب بياوريد و مشغول به كار شويد. ما با خوشحالي اين را قبول كرديم و با خنده و خوشحالي همراه با شهيد به مسجد رفتيم و نماز عصر را به امامت ايشان به جا آورديم. از صفات بارز و نادر شهيد اين بود كه هميشه مي خواست نوجوانان براي اذان گفتن پيشقدم شوند. زيرا مي گفت وقتي كه در بيرون صداي شما نوجوانان را بشنوند بقيه اين ذهنيت را پيدا مي كنند كه چگونه اين نوجوانان با سن كمش از ما پيشي گرفته و در مسجد حاضر شده و از همديگر سبقت مي گيرند.
هر وقت كه ياد و خاطرات شهيد در ذهن من زنده مي شود، بغض گلويم را مي فشارد و دلم ضجه مي كند كه چگونه اين نامسلمانان و كافر توانستند اين ملائك روي زمين را به شهادت برسانند. شهيد از نزديك با پدرم دوست بودند و با هم رفت و آمد خانوادگي داشتيم. پدرم مي گفت شهيد به تو علاقه زيادي دارد و مي گويد هر وقت كه به خانه ما آمدي حتما رئوف را همراه خود داشته باش تا بنشيند و به حرفهاي ما گوش بدهد. هر چند كه بعضي اوقات من جمله ها و حرفهايشان را حالي نمي شدم ولي وقتي كه مي گفت مگر غير از اين است رئوف، من هم مي گفتم خير، همين طور است. 
يك روزي كه ما در خانه ايشان مهمان بوديم، ايشان فرمودند كه بالاخره چي شد. كبوتر را از قفس آزاد كردي با نه. من خيلي تعجب كردم و با خود گفتم كه او از كجا دانسته كه من كبوتر دارم. گفتم خير. گفت شما الان بايد بروي و قفس را بياوري به خانه ما؛ تا با هم كبوتر را آزاد كنيم و در قبالش هر چه خواستي به تو مي دهم. من عليرغم ميل خودم رفتم و كبوتر را آوردم و كبوتر را آزاد كرد و بعد گفت كه چه چيزي مي خواهي. من سكوت كردم كه ناگاه توپي را برايم پرتاب كرد و گفت كه فكر مي كنم كه بهترين چيزي كه در قبال كبوتر تو را راضي مي كند همين توپ فوتبال است كه من خيلي خوشحال شدم. هر وقت ما به خانه ايشان مي رفتيم حتما نماز جماعت را با ما مي خواند. حتي بعضي مواقع اگر وقت نماز نبود مي گفت برو وضو بگير.

منبع: پرونده فرهنگی بنیاد شهید آذربایجان غربی

برچسب ها
نام:
ایمیل:
* نظر:
مطالب برگزیده استان ها
عکس
تازه های نشر
اخبار برگزیده