خاطرات آقای ميرعلي جلالي
يکشنبه, ۱۶ ارديبهشت ۱۳۹۷ ساعت ۱۵:۳۹
هنگام خداحافظي موقع اعزام خواهش كرد تا پدر و مادرش برای بدرقه کردن او نيايند، چون احساس شرمندگي مي كرد. سپس از برادران و خواهران خود خواهش كرد كه قدر پدر و مادر خود را بدانند و از انقلاب و امام دور نشوند.
طلبه شهيد «مير ولي جلالي» در نگاه و بیان برادر

نوید شاهد آذربایجان غربی: طلبه بسيجي دلاور شهيد «مير ولي جلالي» متولد سال 1349، که بعد از دوره راهنمایی وارد حوزه علمیه می شود و در بسیج ثبت نام نموده و علاوه بر ترغیب و تشویق دوستان در مساجد، خود نیز به جبهه های نبرد شتافت و ایثارگری کرد تا اینکه در منطقه ماووت توسط دشمن بعثي متجاوز مجروح و بعد از مدتها بستري بودن در بيمارستان، در شانزدهم اردیبهشت سال 67 به آرزوي ديرينه خود واصل شد.

«همانا جهاد دري از درهاي بهشت است كه خداوند براي دوستان خاص خود گشوده است.» شهادت تزريق خون است در پيكر اجتماع.
اگر تيغ عالم بجنبد ز جاي
نَبُرد رگي تا نخواهد خداي

با آن كه نوشتن از سرداران قبيله ايثار، كاري است دشوار ولي از آنجا كه ياد مردان خدا صيقل روح است و نام و ياد ياران حسين(ع) انسان را كربلايي مي كند. صفحه اي از صحيفه نوراني زندگي و خاطرات طلبه شهيد ميرولي جلالي را به روي شيفتگان شهادت مي گشاييم تا اداي احترامي باشد به نامش و يادش.
خانواده سيد بزرگوار ميرافضل جلالي در محله خليل آباد شوط در سال1349 صاحب نوزادي شد كه به دليل ارادت خانواده به امير مؤمنان، نام «علي» و «ولي» را برای آنها انتخاب مي كردند. چون اين دومين نوزاد بود اسم مبارك ولي را بر او نهادند تا در خانواده اي كه سايه علي(ع) بر آن طراوت مي بخشد، پرورش يابد و نهال وجودش شكوفا گردد.
طلبه شهيد ميرولي جلالي شش سال اول زندگي را در آغوش گرم پدر و مادر به خوبي پرورش يافت و تربيت، شجاعت، استقامت، گذشت وشهادت را آموخت و وارد مدرسه شد. دوره ابتدايي را در دبستان حافظ شوط به خوبي سپری کرد و وارد مدرسه راهنمايي شد كه همزمان با انقلاب، ‌جنگ و جبهه بود. لذا به دليل علاقمند بودن به انقلاب و امام و رهبري و ولايت، جهت ادامه تحصيل وارد حوزه علميه خوي شد و در مدرسه نمازي به تحصيل خود ادامه داد. سپس به دليل احساس تكليف، از طريق بسيج خوي براي اعزام به جبهه که در دوازدهم آذر سال 66 ثبت نام كرده بود؛ براي خداحافظي از پدر و مادر به زادگاه خويش، شهر شوط آمد. بعد از ديدار، هنگام خداحافظي خواهش كرد تا پدر و مادرش برای بدرقه کردن او نيايند، چون احساس شرمندگي مي كرد. سپس از برادران و خواهران خود خواهش كرد كه قدر پدر و مادر خود را بدانند و از انقلاب و امام دور نشوند و اگر او شهيد شد به هيچ وجه براي او گريه نكنند و دشمنان را خوشحال نكنند، چون آنهايي كه در راه خدا شهيد مي شوند نمي ميرند بلكه زنده اند و در كنار خدا روزي مي خورند، بعد راهش را ادامه داد و رفت. 

طلبه شهيد «مير ولي جلالي» در نگاه و بیان برادر

ابتدا از سپاه خوي براي گذراندن دوره آموزش، راهي موقعيت اوهاني واقع در روستاي رحمانلوي عجب شير شد. در آن محل بنده بارها مي رفتم و او را مي ديدم،‌ چون در تبريز درس مي خواندم، مي توانستم زود زود او را ببينم. وقتي به ديدنش مي رفتم، تا او را مي ديدم از شادي و عشق و علاقه نسبت به او، شاداب تر مي شدم. هيچ وقت او را ناراحت و كسل و غمگين نديدم. با علاقه كامل، آموزش را تمام كرد. در آخرين روز آموزش با هم براي گردش به عجب شير رفتيم، وقتي مي خواستيم ازهم جدا شويم گويي كه هر دو مي فهميديم كه ديگر يكديگر را نخواهيم ديد. نگاه ها جورِ ديگر بود. حرفها جورِ ديگر. برخوردها به شكلِ ديگر. هنگام حركتِ ماشين اين جمله را باز تكرار كرد و گفت: «از انقلاب و امام جدا نشويد. به پدر و مادر احترام بگذاريد». 
رفت و جهت اجراي عمليات بيت المقدس3 راهي منطقه شد. در گروه آنها از دوستان و‌ آشنایان هم بودند که گاهی خبرها از انها می گرفتیم. بعد از گذشت چند روز كه در منطقه بودند و چند ساعتي به آغاز عملیات نمانده بود، بنده از معاونت تربيت معلم خود خواستم، مرخصي بگيرم تا نزد برادرم بروم و او را ببينم و سريع برگردم. معاونت وقت اجازه نداد و به دليل نگاه هاي خاصی كه در عجب شير داشت، من خيال مي كردم كه ديگر او را نخواهم ديد. پافشاري كردم و گفتم آقاي معاون شايد اين ديدار، آخرين ديدار باشد. خنديد و گفت نرو، اتفاقي نمي افتد، ولي من مي دانستم كه اتفاق خواهد افتاد. خلاصه نتوانستم بروم.
بعد از چند روز تقريبا يك هفته مانده به عيد سال66 يكي از همرزمانش زنگ زد كه من زخمي شدم و در بيمارستان امام در تبريز بستري هستم. رفتم به ملاقاتش و از برادرم پرسيدم. گفت: من او را ديدم که زمين افتاده و ديگر نفهميدم چه شد. علت را پرسيدم، گفت: چون وقتي ما از تنگه اي عبور مي كرديم،‌ به گلوله مستقيم كاتيوشا بستند چند نفر از دوستان شهيد و زخمي شدند، لذا دقيقا وضعيت ميرولي را نمي دانم. لذا ما به دنبالش گشتيم ولي هيچ نيافتيم. 

طلبه شهيد «مير ولي جلالي» در نگاه و بیان برادر

تا اینکه عيد هم فرا رسید. همه به ميهماني مي رفتند. ديد و بازديد بود. همه جا تعطيل بود ولي من به دنبال برادرم بودم كه به يكي از دوستان ديگر رسيدم. گفت چند زخمي و بيهوش در بيمارستان امام تبريز بستري است. برو نگاه كن. رفتم و بدن بيهوش و سر شكافته و باندپيچي شده برادرم را در روي تخت بيمارستان امام زيارت كردم. دكترش را يافتم. نوع زخمش را پرسيدم. گفت يك تركش كوچك در مغزش رفته بود. خارج كرديم و ديگر مشكلي ندارد. جسم بيهوش برادرم را تميز كردم و حمام كردم و در كنارش ماندم تا بعد از25 روز به هوش آمد و حرف زد. او را روي چرخ مي گذاشتم و در حياط بيمارستان مي چرخاندم و قدم مي زديم. حرف مي زديم اما هر چه مي پرسيدم جوابش اين بود كه آيا بقيه دوستان توانستند از تنگه بگذرند. ايا عمليات موفق بود. زخمي ها خوب شدند. براي اينكه بفهمم مغزش مشكلي ندارد، نوشته اي مي دادم تا بخواند و خيلي به آرامي مي خواند. اما این روز های کم عمرش کم بود، چر که 10 روز بعد از بهبودی اش دوباره بیهوش شد. سريع دكتر و پرستارها را خبر كردم. همه آمدند. بعد از ديدن او، دکتر رو به من گفت: شما چيزي داديد اين خورده و بيهوش شده؛ اما من حرف پزشك را قبول نكردم و باز اعتراض كردم که مرا از بيمارستان بيرون كردند. سريع رفتم به نمايندگي سپاه كه در بيمارستان مستقر بود. آنها را از موضوع باخبر كردم كه در نهايت دكتر گفت: شما مي توانيد با رضايت خودتان هر كجا كه مي خواهيد ببريد. بدين ترتیب سريع توسط دوستان سپاهي، برنامه اي ترتيب داده شد و او را به بيمارستان امام تهران انتقال داديم. بعد از عكسبرداري، پزشك گفت: توكلت به خدا باشد، ‌چون بايد دوباره عمل شود. گفتم چرا؟ گفت چون تركش دومي هنوز در مغزش است و خارج نشده. در بيمارستان تبريز فقط يك تركش خارج شده و دومي مانده و پزشكان نفهميده اند. 
 دوباره او را به اطاق عمل بردند و دوباره بعد از ساعتها عمل، بيهوش در يكي از تختهاي بيمارستان امام تهران براي مدت دو روز دراز كشيد و در اين دو روز، بنده در كنارش بودم. او را حمام كردم و تميز كردم. بعدازظهر روز سيزدهم ارديبهشت سال1367 بود که برادرم نفس عميقي كشيد و براي لحظاتي آرام گرفت. بدنش را حركتي دادم، يك نفس عميق كشيد و ديگر آرام شد. سريع پزشك را خبر كردم. آمدند بالاي سرش و بعد از تلاش و كوشش اما گويي ديگر نفس آخر بود. پزشك من را نگاه كرد و گفت: خدا رحمت كند.
بعد از تشريفات قانوني، برادرم را در آغوش گرفتم و به راه آهن تبريز آوردم و به تربيت معلم رفتم و به حضور معاونت مدرسه بعد از سلام و احوالپرسي و توضيح دادن علت غيبتم، معاونت مدرسه به دليل ندادن مرخصي خيلي شرمنده شد و جهت اداي احترام به شهيد، همراه با ديگر همكاران به زادگاه شهيد يعني شهر شوط تشريف فرما شدند. من مجددا با يك ماشين آمبولانس برادرم را به ماكو جهت تشييع جنازه آوردم و در شهر شوط تحويل پدر و مادرم دادم. روز شانزدهم اردیبهشت سال 67 در مزار شهداي بخش شوط با حضور مردم شهيدپرور به خاك سپرديم و بر خود وظيفه دانستيم كه بايد راه شهيدان را ادامه دهیم و از انقلاب و بنيانگذار جمهوري اسلامي ايران و رهبر بزرگوار و خط ولايت به هيچ وجه جدا نشويم. روح همه شهدا شاد و راهشان پررهرو باد.
والسلام

منبع: پرونده فرهنگی بنیاد شهید آذربایجان غربی

برچسب ها
نام:
ایمیل:
* نظر:
مطالب برگزیده استان ها
عکس
تازه های نشر
اخبار برگزیده