خاطرات آقاي رحيم قرجه داغي
پنجشنبه, ۲۴ اسفند ۱۳۹۶ ساعت ۲۳:۳۹
کسانی بودند كه جانشان برايشان مهم نبود و تا پای جانشان مقاومت می کردند، کسانی که خط جبهه برايشان از همه چيز مهم تر بود.


نوید شاهد آذربایجان غربی: پاسدار شهيد بابا ساعي متولد 1333بود و از هر فراغتي در جهت كسب معارف اسلامي و علمي سود مي جست تا اینکه تصمیم گرفت در زمینه علوم فقهي و عدلي تحصیل کند. دوران انقلاب از طرفداران و فعالان انقلاب بود و با شروع جنگ با سمت معاونت تيپ 9 حضرت ابوالفضل (ع) از لشكر 31 عاشورا به منطقه شرهاني رفت و به عنوان فرمانده محور عملیاتی لشکرمکانیزه 31عاشورا و بعد از رشادتهای بسیار، در بیست و چهارم اسفند ماه سال 1361 در رويارويي با دشمن متجاوز، ‌بر اثر اصابت تركش خمپاره، به كاروان سرخ شهيدان انقلاب ملحق و به ديدار حق تعالي شتافت.

 
خاطرات آقاي رحيم قرجه داغي همرزم شهيد: 

خاطره اي كه مي خواهم عرض كنم از شهيد «بابا ساعي» است. او هم يكي از شهدايي است كه مي توان گفت از يادها رفته. ما آنقدر در حال و هوای دنیا محو شده ايم كه چنین سرداران بزرگ از يادمان رفته اند. 
خاطره اي از اين برادر بزرگ می گویم، خاطره ای از درس معملی اش، از قرآن یاد دادنش. برادران وي را به عنوان يك معلم خطاب مي كردند، چرا که ایشان هميشه به اطرافيان و دوستانشان هم درس مي دادند ، هم می گفتند كه ولايت چطور بايد باشد. اطاعت چه شرايطي دارد. جنگ چيست؟ همه اينها را درس مي داد و خودش هم در عمل كامل به همه گفته هایش بود. 
وقتی در سرو، در خدمت اين برادر عزيز بوديم. ايشان مسؤول ما بودند. حدودا سي نفر بوديم. در كل منطقه سرو تا هشتيان. 30 نفر فقط نيرو وجود داشت و بيشتر از اين نيرو نبود. ولي اين 30 نفر با تدبير اين مرد بزرگ، طوري عمل كرده بودند كه كل اين منطقه را كه قبلا در دست ضدانقلاب بود، از دست عوامل ملحد ضد انقلاب درآوردند و براحتی منطقه را كنترل مي كردند. 3 يا 4 نقطه دیگر هم که در دست ضدانقلاب بود، توسط شهيد مهدي باكري و با تدبير آقاي علايي آزاد شده بود. مقري بود در منطقه.  طوري شده بود كه از دورترين دهات مي آمدند و اجازه مي گرفتند كه اگر اجازه بدهيد ما قرار است برويم فلان ده، مثلا براي عروسي، براي سرسلامتي گفتن به افراد فاميل عزیز از دست داده. چرا؟ چون هر لحظه ايشان در كل منطقه حضور داشتند. 
اما اينكه چطور ايشان مي توانست با 30 نفر منطقه اي را كه الان يك تيپ مستقل اداره مي كند را در آن زمان كنترل مي كرد؟ به خاطر اين بود كه شهيد باباساعي چون فرمانده بودند، هميشه مي گفتند كه فرمانده بايد پيش افرادش و جلوي همه آنها حركت كند. مي گفت كه من بايد شبها حركت كنم و به همه جا سركشي كنم. طوري بود كه ساعت 5 مي رفتيم يك روستا، ساعت 6 روستای بعدي و ساعت 7 در روستای ديگري بوديم. طوري بود كه در يك شب حدود 10 تا 15 روستا را كنترل مي كرديم. در روستاها هم مي دانستند كه بله، امروز در روستای ما نيرو بود. اهالي روستای ديگر هم مي گفتند كه اینجا هم نيرو بود و بدین ترتیب خبرها را به هم مي رساندند و به اين ترتيب بود كه هيچ وقت در روستاها ناامني ايجاد نشد. چون منطقه در دست و كنترل كامل سپاه بود.
 شهيد بابا ساعي با وجودي كه قسمت اعظم شب را به سركشي از منطقه مي پرداخت اما هر شب نماز شب خود را مثل يك نماز واجب يوميه مي خواند و آن را به صورت يك عمل واجب، براي خود درآورده بود. هر شب نماز شب مي خواند و محل آن هم برايشان مهم نبود. تا فرصتي پيش مي آمد، مخفيانه به جايی که دور از ديد بود، مي رفت و نماز شب می خواند. از صبح خیلی زود هم تا غروب خورشيد در دهات بين بچه ها و دهاتي ها شيريني و شكلات پخش مي كرد و براي انقلاب تبليغات مي كرد - البته مقداري از شيريني ها را سپاه مي خريد و بقيه را با پول خودشان تهيه مي كرد-  شب ها كه به شدت با نفوذ ضدانقلاب مقابله مي كردند، به طوري كه هيچ وقت ضدانقلاب نتوانست به منطقه تحت كنترل او نفوذ كند و تعرضي نمايد یا تيراندازي كند. اينها همه به خاطر تدابير شهيد بابا ساعي بود. 
يك روز با هم رفتیم منزل ایشان. يك دختري داشت كه بسيار كوچك بود. حتي راه هم نمي‌رفت. چهار دست و پا آمد به طرف شهيد «بابا ساعي» و خودش را انداخت در بغل او. ولي شهيد بابا ساعي او را در بغل نگرفت. مادرش برگشت و گفت: چرا بغلش نمي‌كني؟ به هر حال بچه توست، تو كه ماه ها مي روي و مي ماني در جبهه، حالا كه آمدي حداقل بچه‌ات را در بغل بگير. آقا بابا گفت: نه، من نمي‌توانم او را بغل كنم. من تمام چيزهايي كه شما مي گوئيد، مي دانم.
 مادرش گفت: خوب اگر مي داني چرا بغلش نمي كني؟ گفت كه: آخر مادر، ‌من مي‌دانم كه تو چه مي داني، ولي تو نمي داني كه من چه مي دانم. سر سفره بر سر اين مسئله حرف زدند. شهيد بابا ساعي گفت: مادر، اين بچه را كه مي بيني من پدرش هستم (با همين لحن مي گفت) ولي بچه هايي هستند كه در خانه هايي كه من و امثال من وجود ندارد. پدرشان شهيد شده و بچه هايشان بی پدر مانده اند. آن بچه ها را چه كسي بغل بگيرد؟ مادر جان چقدر گناه دارد و تبعيض است كه من اين بچه را بغل كنم. به هر حال اين بچه هم روزي راهش را پيدا خواهد كرد. بالاخره ايشان حرف هايشان را زدند و البته مادرشان هم قبول كردند و من خودم شاهد بودم كه بچه را بغل نگرفتند. چون بچه هاي شهدا را كسي نبود كه بغل كند. 
ما در خدمت اين شهید بزرگوار، در سرو و در جبهه سومار هم بوديم. ايشان كمك مؤثري بودند براي شهيد حميد پادار كه فرمانده خط بودند. يك بار شهيد اوهاني صحبت مي كردند كه ما در خط 10 نفر بوديم؛ گردان خالي شده بود و همه عقب رفته بودند. عراق هم تا مي توانست فشار وارد مي‌كرد تا مواضع ما را از دستمان بگيرد و تقريبا اكثر سنگرها خالي از نيرو بود. يك روز صبح ديديم كه عراق از همه طرف حمله كرده است و پياده نظام عراق اكثر سنگرها را چون نيرو نداشتيم و خالي بودند تصرف كرد. حميدآقا در يك سمت بود. آقا بابا در يك طرف و چند نفري هم بودند. صفر حبشي كه اهل خوي بود، در طرفی دیگر بود. مي شود گفت كه هر كدام برای خودشان، يك گردان بودند. حميدآقا گوشي را بر مي دارد و به آقاي مهدي باكري مي گويد ما چكار كنيم؟ عراقي ها حمله كرده اند از هر طرف و وضع ما خوب نيست و تقريبا تنها هستيم. شهيد باكري مي گويند كه حميد آقا شما تنها نيستيد. حميد آقا مي‌گويد: آقا من مي‌بينم كه چند نفر باقيمانده. فوقش يك هفته مقاومت مي كنيم. كمك بفرستيد كه لااقل خط از دست نرود، مهدی باکری در جواب گفتند: مي بينيم کسانی را كه تا پای جانشان مقاومت می کنند. کسانی که خط جبهه برايشان از همه چيز مهم تر بود. آقاي شهيد باكري هم مي گويند كه آقا شما مقاومت كنيد. الان پيش شما نيروهاي غيبي (ملائك) هستند. شما به كار خودتان مشغول باشيد. شهيد بابا ساعي مي گفت كه شهيد باكري اين گونه به شهيد پادار روحيه مي داد كه محكم باشيد و استقامت كنيد. ما همة آنها را به حول و قوة خدا از بين خواهيم برد و نخواهيم گذاشت حتي يك نفر عراقي در اين منطقه باقي بماند. دقیقا همان طور هم كه مي گفت، شد. بعد شهيد اوهاني مي گفت: ديديم چند دقيقه بعد شهيد باكري آمدند به خط با يك جيپ ارتشي و من ديدم كه آقاي باكري خودش ماشين را مي راند ولي در كنار او و در جاي شاگرد راننده سيدي محكم ايستاده است، بسیار نوراني و با عبا و عمامه اي سبز رنگ، كه شهيد باكري در خط مقدم و در همه حال ماشین را مي راندند و به كل خط سر زدند، توپ و گلوله از همه طرف مي آمد ولي به ايشان اصابت نمي كرد. بعد از اينكه رسيدند، شهيد باكري آمدند و با شهيد پادار صحبت كردند كه نيروها عقب هستند و مدتی بعد به اینجا خواهند رسید. نیروها آمدند و همگی با همکاری هم، منطقه را كلا از وجود عراقي ها پاك كردند. البته از بين كساني كه آن روز در خط مقدم در جبهه بودند، كسي نیست و همه و همه شهيد شده اند.
 شهيد بابا ساعي، شهيد پادار، شهيد اوهاني و بسیاری دیگر كه بسيار خوب استقامت مي كردند و 4 يا 5 نفري در برابر يك ارتش عراق مقاومت كردند.
بعد از پیروزی در این عملیات و پس گرفتن مناطق، شهيد اوهاني مي گفت: من آن سيد را در كنار شهيد مهدی باكري ديدم. رفتم و از ايشان پرسيدم: چه كسي در ماشين شما بود؟ ولي ايشان گفتند: من كسي را سوار نكرده بودم و تنها آمده بودم به خط. من فقط شما را ديدم. دوباره من گفتم: نه، من ديدم كه سيدي بود با عظمت و با عبا و عمامه كه بسيار استوار در جاي خود ايستاده بود. شهيد باكري هم باز گفت: نه، من كسي را در ماشين نديدم. اگر شما كسي را ديده اي من نمي دانم. شما بايد بداني كه چه كسي بوده؟ 
شهید اوهانی به دیده و گفته هایش اعتقاد کامل داشت و می گفت: از اينجا مشخص مي شود كه خود‌ آقا آمده بودند به كمك ما.

منبع: پرونده فرهنگی بنیاد شهید آذربایجان غربی

برچسب ها
نام:
ایمیل:
* نظر:
مطالب برگزیده استان ها
عکس
تازه های نشر
اخبار برگزیده