شهدای کربلای 5
این داستان آموزنده را من هميشه در زير لب زمزمه مي كردم و از آن لذت مي بردم.


نوید شاهد آذربایجان غربی: شهيد «محرم آقاجاني»،  سال 48 در روستای قره بلاغ نقده متولد شد. میان مهر و محبت پدر و مادرش بزرگ شد و سپس وارد مدرسه شد. دوم دبیرستان درس می خواند که شور جبهه او را عازم جبهه ها کرد. با تمام توانش در مقابل دشمن جنگید و بالاخره بیست و پنجم دی سال 65 در عمليات ظفرمند كربلاي5 در منطقه شلمچه پس از رشادت هاي تمام و جانفشاني هاي بسيار بر اثر اصابت تركش دشمن بعثي، خون پاك خويش را نثار راه انقلاب و اسلام کرد تا استكبار جهاني را از رسيدن به مقصود خود مأيوس و نااميد گردد.

طلاهای همسرم را در راه سیدالشهدا خرج کنید؛ خاطره شهید

بسم ا... الرحمان الرحيم
با درود و سلام بر امام زمان(عج) و نايب او امام امت و امت امام و رزمندگان و شهيدان و اسيراي جنگ تحميلي ، يكي از داستان هاي آموزنده اي كه من هميشه در زير لب زمزمه مي كردم و از آن لذت مي بردم، داستاني بود كه در يك نوار شنيده بودم.

آن داستان، این بود: 
علماي نجف گرد هم نشسته بودند. يك مرد جوان وارد شد. يك مقدار طلاي زنانه به دست علما داد. گفت: آقايون اينها را بفروشيد و در راه سيدالشهدا خرج كنيد. گفتند: اينها را از كجا آورده ايد. گفت: بگذاريد داستانم را بگويم. 
من يك تاجرم. كشورهاي مختلف مي روم. توي بازار مسكو قدم مي زدم. چشمم به يك دختر زيبايي افتاد، دنبالش را گرفتم. خونه اش را پيدا كردم. رفتم خواستگاري آن دختر. يك وقت ديدم به من مي گويند تو مسلماني، ما مسيحي هستيم. دختر به مسلمان نمي دهيم. من حاضر نشدم به خاطر يك دختر دست از اسلام بردارم. ماهها در آتش عشق مي سوختم. شبي از شبها دوباره خواب همان دختر را ديدم و ديگر از خود بيخود شدم. رفتم دينم را دادم. علي و اكبر و حسن و حسينم را دادم. دختر را عقد كردم. بعد از مدتي آتش شهوت خاموش شد. من پشيمان شدم. خدايا من چه كردم. من حسينم را از دست دادم و اسلامم را از دست دادم. خيلي منقلب شده بودم. فقط ديدم يك راه دارم كه بخوام برگردم. رفتم يك كتاب مفصل خريدم. شبها مي خواندم و گريه مي كردم و مي گفتم: حسين جان تو مرا برگردان. حسين جان تو پناهم بده. بعد از مدتي همسر من پي برد كه من يك غصه دروني دارم. او به من گفت: شوهرم، زن محرم اسرار شوهره. قضيه را به من بگو. گفتم آخر من يك روزي حسين داشتم، مي دوني حسين كيه، پدرش علي هست، مادرش فاطمه است، جدش پيامبر، که همه براي خدا كشته شدند. جواناشو كشتند، بچه شيرخوارشو كشتند، يك وقت ديدم، همسرم به من گفت: شوهرم به خدا من هم حسيني شدم، ديگر از اين به بعد بايد تو برايم بخواني من گريه كنم، شبها مي خوانديم و گريه مي كرديم. بعد از مدتي همسر من مريض شد. محتضر شد. مي خواست جان بدهد. به من گفت: شوهرم من مي ميرم. پدر و مادرم من را مي برند توي همان طلاهاي زنانه دفنم مي كنند. خواهشم اين است كه شب بيايي قبرستان. بدن مرا از قبر بيرون بياري و ببري كربلا. آخر خيلي دلم مي خواهد بروم كربلا. مي گويد: شب آمدم قبر را شكافتم، اما همسرم را توي قبر نديدم، يك مردي را توي قبر خوابانده بودند، من وحشت زده خاكها را توي قبر ريختم و آمدم توي خونه خوابيدم. يك وقت ديدم همسرم دارد مي خندد. به من گفت: شوهرم تو غصه نخور. همان موقعي كه دفنم كرديد، حسين آمد و منو برد كربلا. قبرم كنار گلدسته حسين است. مي گه از همسرم پرسیدم: آن پيرمرد در قبر تو كي بود. گفت: آن پيرمرد سالها با امام حسين(ع) بود اما دلش از امام حسين(ع) جدا بود. آن را بردند تو قبر من و مرا بردند توي قبر او در كربلا. 
من اومدم جريان را به علما گفتم. دستور دادند تا قبر را بشكافند. بدن را از قبر بيرون آورديم و غسل داديم و كفن كرديم و به خاك سپرديم. اين طلاها مال همسر من است.
يا اباعبدا...
نوشته شده در مورخه 1364/2/15


منبع: اداره انتشارات بنیاد شهید آذربایجان غربی

برچسب ها
نام:
ایمیل:
* نظر:
مطالب برگزیده استان ها
عکس
تازه های نشر
اخبار برگزیده