در روز اول مهر 1359 جنگ شروع شد و او برای دفاع از مملکت اسلامی خویش در اهواز به مقابله پرداخت. وي سوار بر تانک بوده که لشکر عراق به آنها حمله می کند و عبدالکریم و چند تن از دوستانش كه در تانک بودند به آتش و خون می کشد. شهید اکبری در همان جا ناپدید می گردد و طی تحقیقاتی که به عمل آمده گویا با تانک خود سوخته و چيزي از او باقي نمانده است.
عبدالکریم اکبری


نوید شاهد: شهید عبدالکریم اکبری در سال 1338 در روستای بانیان به دنیا آمد. در همان دوران کودکی چهره جذاب و پر مهر و محبتي داشت و چهره نورانی آن همیشه مثل شمع روشن می درخشید. او در سن 6 سالگی به مدرسه بانیان رفت و پس از اتمام دوران ابتدایی خود، در شهرستان فسا در مدرسه اي ثبت نام کرد. او چون اولين فرزند پسر خانواده بود خیلی مورد علاقه واقع مي شد و پدر و مادرش او را خیلی دوست می داشتند.

اين شهيد گرامي پس از طی دوره راهنمایی، دیگر به مدرسه نرفت و در ارتش ثبت نام کرد. شهید اکبری در سن 20 سالگی با دختر خاله خود ازدواج نمود. وی در ارتش به سمت گروهان یکم و فرمانده تانک خدمت می کرد. خانواده اش در اهواز زندگی می کردند، پس از مدت یک سال خداوند پسري به آنها عطا کرد.

در روز اول مهر 1359 جنگ شروع شد و او برای دفاع از مملکت اسلامی خویش در اهواز به مقابله پرداخت. وي سوار بر تانک بوده که لشکر عراق به آنها حمله می کند و عبدالکریم و چند تن از دوستانش كه در تانک بودند به آتش و خون می کشد. شهید اکبری در همان جا ناپدید می گردد و طی تحقیقاتی که به عمل آمده گویا با تانک خود سوخته و چيزي از او باقي نمانده است.

پس از مدتی خانواده شهید اکبری را به فسا می آورند و پس از شهادتش خداوند دختری به او می دهد و حال که سه سال از شهادتش می گذرد هنوز معلوم نشده که کریم کجاست و هنوز جسدش پيدا نشده است.

ـــــــ « خاطرات شهید » ـــــــ

* خاطره از زبان همسر شهيد

بار آخر که شهید می خواست به جبهه برود وقتی از بیرون به خانه آمد من داشتم لباس می شستم، آمد کنارم نشست یک نگاهی به من کرد و گفت: بلند شو آماده بشو می خواهم یک جایی ببرمت. گفتم: من نمی آیم کار دارم خسته هستم اما باز اصرار کرد و من مجبور شدم همراه ایشان بروم. من را به یک مغازه لوازم خانگی برد و برای من یک ماشین لباسشویی خرید و آن آقای مغازه دار از اخلاق همسرم خوشش آمد و یک ساعت دیواری به ما هدیه داد که هنوز هم آن را به عنوان یادگاری نگه داشته ام.

خواب شهید

یک شب خواب دیدم که در یک باغ خیلی زيبا و سرسبز ایستاده بودم. در آن باغ جوي های قشنگی جاری بود همین طور که داشتم به آن باغ نگاه می کردم دیدم از یک طرف باغ نوري می آید دقت کردم دیدم که همسرم است وقتی به من نزدیک شد دیدم که یک خانمی کنارش ایستاده است من ناراحت شدم به او گفتم: چرا این طور مثل نور می درخشی؟ گفت: این ها همه هدیه خداوند است که به من داده و این هم از حوریان بهشت است. در عالم خواب به او گفتم: چرا رفتی زن گرفتی؟ او خندید و گفت: این خانم از حوریان بهشتي است و همدم من در این جاست.

برچسب ها
نام:
ایمیل:
* نظر:
مطالب برگزیده استان ها
عکس
تازه های نشر
اخبار برگزیده