معرفی کتاب:
سه‌شنبه, ۲۱ آذر ۱۳۹۶ ساعت ۰۷:۳۰
کتاب «بی نشان» حماسه سردار شهید مهندس حاج محمود شهبازی، جانشین فرمانده لشگر 27 محمد رسول ‌الله (ص)، فرمانده سپاه پاسداران همدان، از زبان خانواده و همرزمان و کتاب وی روایت می‌شود.

«بی نشان»، روایت حماسه سردار شهید حاج محمود شهبازی در آینه نهج البلاغه

کتاب «بی نشان» حماسه سردار شهید مهندس حاج محمود شهبازی، جانشین فرمانده لشگر 27 محمد رسول ‌الله (ص)، فرمانده سپاه پاسداران همدان، از زبان خانواده و همرزمان و کتاب وی روایت می‌شود.

کتاب با هدف آشنایی مخاطب، با مجاهدت‌ها و ایثار شهیدان و صفات آن‌ها با محوریت سردار شهید شهبازی تدوین شده است و با روایت هر خاطره ای، سندی از نهج البلاغه که از زبان شهید نقل شده است را بر آن می افزاید.

این کتاب به همت خانم زهره یوسفی نیکخو، تدوین و از سوی نشر دارخوین در سال 1391 در 104 قطع رقعی روانه بازار نشر شده است.

در قسمتی از کتاب آمده است: نفس های حکومت پهلوی به شماره افتاده بود . تسلی ام غبار روبی هر روز اتاقش بود . آنجا که بودم ، دلتنگی و نگرانی ام کمتر بود و تنها آرام جانم خواندن مکرر آخرین نامه اش بود .

« ... مادر جان ، این وصیت را قبل از آمدن آیت الله خمینی می نویسم و چون به فرموده او عمل بزرگ خطرهای بزرگ دارد و مخصوصا" چون امکان دارد امنیت حساس ترین نقطه بهشت زهرا جایی که امام صحبت می کند به من واگذار شود ، لذا هر حادثه ای امکان دارد صورت پذیرد و چه چیز بهتر از جاوید و همیشگی بودن و در منجلاب زندگی روزمره نغلتیدن .»

و از خدا می خواهم که من شهید شوم و در همه زمان ها ناظر باشم ؛ از زمره کسانی که امام متقین در وصفشان فرمود : کسانی که لباس شهادت بر تن دارند و ملاقات دوست داشتنی آنان ملاقات با پروردگار است.

قسمتی از نامه شهید به برادرش

برادر جان ... حالا که در آمریکا به تحصیل مشغول هستی ، بدان که دو محل است که چهره حقیقی انسان نمود اصلی خود را پیدا می کند ؛ یکی در بستر مرگ و دیگری در هجرت . سعی همیشه و بخصوص حالا بیشتر به یاد خدا باشی تا این که همه با یاد خدا سعی کنیم از خوابی که می خواهد ما را فرا بگیرد بیدار شویم تا مصداق کسانی که شامل این گفته علی (ع) هستند نباشیم که فرمودند : مردم در خوابند. هنگامی که می میرند بیدار می شوند ."

برگرفته از دست نوشته های شهید:

خوب می دانستم که کردستان یعنی رفتن ، یعنی نیامدن ، یعنی دوست را از دشمن نشناختن ، تمام وجودم در آتش نگرانی می سوخت اما او باز هم عازم کردستان بود .

گفتم : کاش یه بارم که شده لب بازکنی و به مادر بگی چه کاره ای !؟

دستی روی دستهایم کشید و گفت : هرجا باشم زیر سایه همون آقایی ام که از بچگی محبتش رو تو دلم انداختی !

گریه راه نفسم را گرفت و گفتم : رادیو که از سر بریدن های کردستان میگه ، می میرم و زنده می شم.

مقابلم نشست و گفت : قرآن زیر چکمه کمونیست هاست. از ما کمک می خواد ، فتنه بی داد می کنه ، اون وقت من در شهر بمانم و لاف مسلمانی بزنم !جان زهرا از ته دل راضی باش .

بغضم را خوردم و گفتم : متوسلم به زهرا (س)؛ همانطور که نهج البلاغه را در ساکش می گذاشت ، زیر لب زمزمه کرد : «به خدا قسم درون باطل را می شکافم تا حق را از پهلویش بیرون کشم » .
برچسب ها
نام:
ایمیل:
* نظر:
مطالب برگزیده استان ها
عکس
تازه های نشر
اخبار برگزیده