خاطرات شهید
يکشنبه, ۲۹ مرداد ۱۳۹۶ ساعت ۱۵:۴۴
به گفته پسرم، نصيبه را آماده كرده بودم تا پسرم بيايد و با هم به مسافرت بروند، اما آن روز به جاي پسرم، خبر شهادتش را آوردند


نوید شاهد آذربایجان غربی: سردار دلير اسلام شهيد مجيد رحيمي چوپانکره در اول مرداد سال1337 در روستاي راهدانه از توابع نقده متولد می شود و تا دو متوسطه تحصیل می کند. بعد از انقلاب به جمع سپاهيان اسلام پيوست و با اولين كاروان اعزامي رهسپار جبهه سومار شد. در طول خدمتش در گردان شهيد نوروزي چندين‌بار در درگيريها مجروح شد، اما اين مجروح شدن‌ها و اين مشكلات مانع از فعاليتش نمي‌شد، بلكه روز به روز به ايمانش اضافه شده و تشنه خدمت به مردم می شد تا اینکه این فرمانده گردان نقده در اعزام به روستاي خليفه‌لو، بیست و نهم مرداد سال 70 در کمین ضد انقلاب افتادند و بر اثر اصابت گلوله مزدوران داخلي قامت استوارش در خون نشست. 


پرتوي از خورشيد
يك هفته قبل از شهادت پسرم بود كه به خانه ما آمد. در ميان خواهرانش نشست و با آنها درددل كرد. در آن زمان يكي از دخترانش با ما زندگي مي كرد. بعد از صرف نهار به من گفت كه مادر جان، دخترم نصيبه را آماده كن كه هفته آينده با هم به مسافرت خواهيم رفت. بعد به من گفت كه مادر جان ما الان برمي گرديم. او با دخترش بيرون رفتند. نمي دانم در اين تنهايي چه چيزي به دخترش گفته بود، چون نصيبه فقط اين يك هفته را به من دلداري مي داد و انگار مي خواست به من بفهماند كه بايد به زندگي اميدوار باشم. مي گفت مادرم صبر داشته باشيد، همه چيز درست مي شود. من از اين برخورد نوه ام خيلي نگران بودم. بالاخره يك هفته گذشت و بعد از يك هفته من به گفته پسرم، نصيبه را آماده كرده بودم تا پسرم بيايد و با هم به مسافرت بروند، اما آن روز به جاي پسرم، خبر شهادتش را آوردند. من تازه فهميدم كه در آن تنهايي چند ساعته كه با دخترش صحبت كرده بود، دخترش را براي چنين روزي آماده كرده بود. من وقتي در آن لحظه به دخترش نگاه مي كردم احساس مي كردم كه آن چهره معصوم پر از اميدواري و صبر است.

تار محبت
يك روز قبل از شهادت برادرم بود. چندين ساعت با هم بوديم و در خيابانهاي شهر قدم مي زديم. جالب آن است‌ مثل اينكه مي دانست به زودي به شهادت مي رسد. به من سفارشهاي زيادي كرد بيشتر از همه سفارش مادرم و خواهرانم را مي كرد. در مورد قيامت و شهادت بيشتر صحبت مي كرد و در مورد پيروي از ولايت فقيه بسيار تأكيد مي كرد و آن لحظه هيچ وقت فراموش نخواهد شد. آن لحظه بود كه وقتي كه از هم خداحافظي مي كرديم ساعت مچي خود را بازكرد و به من داد تا از برادرم يك يادگاري داشته باشم و تا آخر عمر آن لحظه هاي شيرين را فراموش نمي كنم.

مرد دريايي
تقريباً سال1368 بود. در خانه به صدا درآمد. من با عجله در را باز كردم و ديدم كه شهيد با سر و وضعي عجيب و موهاي به هم ريخته و لباسهايش همه گرد و خاك بود. وقتي كه او را با اين وضع عجيب ديدم ترسيدم و از او سؤال كردم كه چرا اينقدر پژمرده و پريشان هستيد. ايشان از جواب دادن طفره رفت. يك شب قبل از آن روز هم به من گفته بود كه قرار است فرمانده گردان شهيد نوروزي عوض شود و قرار بودكه آن روز با آن فرمانده جديد به منطقه بروند و او منطقه را به فرمانه جديد نشان دهد. من فهميدم كه در كمين دشمن افتاده اند و من طوري رفتار كردم كه ايشان نفهمند من از ماجرا خبر دارم. بعد از چند لحظه شوهرخواهر ايشان به منزل ما آمدند. من در آشپزخانه بودم. وقتي كه به اتاق آمدم ديدم كه شوهرخواهرشان زخمهاي ايشان را مي بندند. وقتي كه ديدند من همه چيز را فهميده ام همه ماجرا را تعريف كردند و گفتند كه سه نفر از همراهانشان شهيد شده اند و براي ايشان تلخ ترين لحظه زندگيشان بود و براي شادي روح آن شهيدان هميشه دعا مي كردند.

پرستوي بهاري
در يكي از عملياتهاي پاكسازي كردستان در منطقه سردشت بوديم. در اين عمليات ايشان فرمانده يگان ادوات و من خدمه اسلحه دوشكا بودم. شب بسيار سردي بود و براي هر نفر يك پتو داشتيم. نصفه هاي شب بود كه از خواب بيدار شدم و ديدم برادرم پتوي خود را روي من انداخته اند تا من سرما نخورم و اين يكي از خاطراتي است كه هرگز فراموش نخواهم كرد.


منبع: اداره اسناد، هنری و انتشارات بنیاد شهید آذربایجان غربی


برچسب ها
نام:
ایمیل:
* نظر:
مطالب برگزیده استان ها
عکس
تازه های نشر
اخبار برگزیده