آنقدر خودمانى شده‏ایم كه مى‏توانم به راحتى تمام حرف‏هاى خود را برایش بگویم. همیشه از شهادت مى‏گوید. همیشه از خدا طلب شهادت مى‏كند، مى‏خواهم بگویم: احد جان! دیگر بس است!..

آنقدر خودمانى شده‏ایم كه مى‏توانم به راحتى تمام حرف‏هاى خود را برایش بگویم. همیشه از شهادت مى‏گوید. همیشه از خدا طلب شهادت مى‏كند، مى‏خواهم بگویم: احد جان! دیگر بس است!..

آخر بزرگوار! مى‏گویى خدایا ما كى شهید مى‏شویم!.. مى‏گویى... و احد مى‏بیند كه انگار سخنم رنگ اعتراض دارد. رازى را برایم فاش مى‏كند كه یقین مى‏كنم احد ماندنى نیست.
-
امسال كه خدمت آقا امام رضا بودیم، روز 28 صفر، از آقا دست‏بردار نبودم الحاح و التماس مى‏كردم، یكى اینكه از آقا مى‏خواستم به واسطه حضرت زهرا به مادرمان كه ناراحتى قلبى دارد و اگر حادثه‏اى پیش بیاید، احتمال دارد سكته بكند، صبر عنایت فرماید. و دوم اینكه در این عملیات شهید بشوم. آقا فرمود كه بعد از شهادت تو، مادرت با افتخار به صحنه مى‏آید... از حضرت رضا شهادت را هم گرفته‏ام...
حالا مى‏دانم كه چرا احد این همه بى‏تابى مى‏كند. این همه بى‏تابى از انتظار است. انتظار و بى‏تابى همیشه قرین هم‏اند. و چه انتظارى اشتیاق انگیزتر از انتظارت شهادت...
كربلاى پنج شروع شده است. احد با موتور مى‏آید.
-
بپر بالا برویم!
مى‏خواهم سوار موتور شوم كه غمگین وار مى‏گوید: مى‏دانى!.. دیگر حبیب را هم نمى‏بینى!
-
كدام حبیب؟
-
حبیب هاتف.
انگار آتش سراپایم را در خود مى‏گیرد. اما نمى‏خواهم ضعف نشان دهم، بالاخره جنگ و شهادت باهم است ، مى‏گویم: خوب! حبیب آرزویش همین بود.

- حبیب‏ها رفتند و شهید شدند و ... ما ماندیم.
این را احد مى‏گوید و موتور انگار بال درآورده است.
و من مى‏دانم كه احد براى شهادت آماده است. و چرا احد براى شهادت آماده نباشد كه از كودكى در محافل و مجالس شهادت، بزرگ شده است. وقتى شور و اشتیاق احد را براى عزاى آقا سیدالشهداء در نظر مى‏آورم و گریه‏هاى صمیمانه و سینه‏زدن‏هاى عاشقانه‏اش را مى‏فهمم كه احد چقدر براى رسیدن به آقا سیدالشهداء بى‏تاب و بیقرار است.
چه سبك مى‏رود این موتور. انگار بال درآورده است. هواپیماهاى دشمن مدام پیدایشان مى‏شود. بمباران مداوم. و من یاد والفجر 8 مى‏افتم. روزى كه عراقى‏ها خیلى براى بازپس‏گیرى فاو تقلا كردند. پاتكشان با شكست روبرو شد و بچه‏ها از جنازه‏هاى عراقى‏ها خاكریز درست كردند. خبر رسید كه عراق مى‏خواهد حمله شیمیایى بكند و احد این را به من گفت.
به بچه‏ها خبر بده كه ماسك‏هایشان را بزنند...
سریع مى‏رویم و بچه‏ها را خبر مى‏كنم. ماسك خودم را هم مى‏زنم و بندهایش را محكم مى‏كنم. یكى از بچه‏هاى بسیجى را كنار اروند مى‏بینم، ماسك ندارد. احد بى‏تأمل ماسك خودش را به او مى‏دهد. مى‏دانم كه دیگر ماسكى در كار نیست. من هم مى‏خواهم ماسك خودم را به احد بدهم. نمى‏پذیرد. اصرار مى‏كنم اما قبول نمى‏كند. لاجرم چفیه خودم را به او مى‏دهم...
-
من از امام رضا قول شهادت گرفته‏ام.
این حرف احد است و من نمى‏دانم كه چه رازى و رمزى بین او و آقا امام رضاست. مى‏گویم خدا به شما عمر طولانى بدهد. هنوز باید شما نیروهایى تربیت كنید.
-
من در این عملیات شهید مى‏شوم!
سكوت مى‏كنم و او مى‏گوید: عملیات كربلاى پنج كه شروع شد صحنه‏اى را دیدم كه عراقى‏ها به بچه‏ها تیر خلاص مى‏زدند. نفر اول را كه تیر خلاص مى‏زدند، نفر دوم شاهد بود... شهادت خیلى آسان است. ما كار را براى خودمان مشكل كرده‏ایم. یك لحظه خودت را در اختیار خدا بگذار!.. بگو من مى‏روم جلو، تكلیف این است و با هیچ چیز كارى ندارم. در این حال تیر و تركش چیزى نیست. اگر با اخلاص دست از دنیا بشویى، كار تمام است...
به مقر تیپ كه مى‏رسیم، احد به من مى‏گوید تمام وسایل‏ها را جمع كن و برو، موقعیت اجاقلو. وسایل را جمع مى‏كنم و منتظر احد آقا مى‏مانم كه مسؤول ستاد تیپ است.
-
شما حركت كنید ما هم بعداً مى‏آییم!
و من نمى‏خواهم تنها برگردم. گویى مى‏دانم كه احد به خط خواهد زد و مى‏خواهم همراهش باشم. مى‏گویم: من بدون شما از منطقه برنمى‏گردم در این میان فرمانده تیپ مى‏آید.
-
احد آقا كه مى‏گوید شما بروید، خوب شما هم جلو بیافتید!..
این را فرمانده تیپ مى‏گوید و من خواه و ناخواه سوار تویوتا مى‏شوم.
به موقعیت اجاقلو كه مى‏رسم پیام احد را دریافت مى‏كنم: برو تبریز، و ضمناً مرا هم حلال كن و منتظر من باش.

چقدر انتظار كشیده است احد. با شهادت هر یك از بچه‏ها و دوستان بى‏قرارتر مى‏شد، تمام وجودش لبریز از انتظار است. چقدر غبطه مى‏خورد به شهیدان. انگار دوست دارد به جاى همه شهدا،
زخم بخورد و شهید شود. و این شگفت نیست كه احد از همان كودكى حسین، حسین گفته است. او وقتى به دنیا آمده بود كه امام انقلاب خود را شروع كرد؛ سال 1342. و او تمام لحظه‏هایش را براى انقلاب سپرى مى‏كرد، براى جنگ، و به عشق و یاد امام مى‏زیست: اگر امامِ امت نبود، ما نبودیم، یعنى دیگر از اسلام خبرى نبود. هیچ وقت از یارى كردن به امام كوتاهى نكنید و اگر اینچنین باشد، روز شكست ابرقدرت‏ها نزدیك است.
مى‏دانم كه عشق احد به امام، عشق و محبتى دیگر است. احد، اسلام را با امام شناخته است و مى‏دانم كه احد با انقلاب به معرفت رسیده است: خدایا! مرا به زیباترین نور عزت خود برسان تا تو را عارف باشم و از جز تو روگردان شوم. بارالها! تو را وسیله شفاعت اولیائت قرار مى‏دهیم و اولیائت را وسیله پذیرش شفاعتشان كه به ما رحم كن و با معرفت و منّت بر ما منّت بگذار و ما را از ظلمات به نور رهبرى فرما. بارالها! خودت را به ما بشناسان. چون اگر تو را بشناسیم، دوستت مى‏داریم و چون تو را دوست داشتیم، محبت تو آتش به خرمن جهل و باطل خواهد زد. اى خدا! خیلى مشتاق دیدارت هستم. خدا!.. دلم براى دیدارت خیلى تنگ شده است.
هر كس كربلایى دارد و احد دنبال كربلاى خودش است. از همان زمان كه به سپاه و جبهه پیوسته است. از سال 60، عاشوراى خود را انتظار مى‏كشد و رسیدن به عاشورا امتحان‏ها مى‏طلبد: مسلم‏بن عقیل، والفجر مقدماتى، والفجر یك، والفجر چهار، والفجر هشت، رمضان، خیبر، بدر... و احد از این میدان‏ها سرفراز و روسفید بیرون آمده است. در خیبر مسوول گردان مخابرات لشكر بود، در بدر بى‏سیم‏چى مخصوص آقا مهدى بود، در كربلاى چهار مسوول ستاد تیپ بود و اكنون كربلاى پنج را طى مى‏كند. و چقدر از آقا مهدى مى‏گوید، گویى روحش با آقا مهدى رهسپار بهشت شده است. و چه علاقه‏اى داشت آقا مهدى به احد.
از بُنه رزمى مهمات را بارگیرى كن و سریع به خط برسان!
این دستورى بود كه آقا مهدى در خیبر به احد داد. دشمن سنگین‏ترین پاتك خود را ترتیب داده بود، از طرفى بچه‏ها در خط مقدم با كمبود مهمات روبرو بودند. مرتب از خط مقدم درخواست مهمات مى‏شد اما به هر دلیلى، مهمات به خط نمى‏رسید. آقا مهدى كه از ماوقع مطلع شد، سریع دستور داد احد آقا را پیدا كنند. احد آقا در خط پشتیبانى كارهاى مخابرات را هماهنگى مى‏كرد. آقا مهدى خودش صحبت كرد.
از بنه رزمى مهمات را بارگیرى كن و سریع به خط برسان و در هر موقعیتى مرا در جریان بگذار!..
ساعتى بیش نگذشته بود كه احد آقا از طریق بى‏سیم با فرمانده لشكر تماس گرفت.
مأموریت را انجام دادم و برمى‏گردم!
در آن لحظه‏ها كه از زمین و زمان آتش و آهن مى‏بارید، احد مأموریت صعب خود را انجام داده بود. در این حال، نیروهاى لشكر نجف خبر دادند كه یك خودرو لشكر عاشورا صدمه دیده است. با اجازه آقا مهدى عازم خط شدیم و پیكر نیمه‏جان احد آقا را از زیر خودرو بیرون كشیدیم.
برو تبریز، و ضمناً مرا حلال كن و منتظر من باش.
ین پیام احد آقاست. زمزمه‏اى از درون خود مى‏شنوم كه احد شهید خواهد شد اما نمى‏خواهم باور كنم. احد در مقابل دیدگانم مجسم مى‏شود با همان سیماى مظلوم و پیراهن مشكى كه به علامت عزاى آقا سیدالشهداء بر تن مى‏كرد، با همان صداى غمگین و دردآلود كه در عزاى آقاى خود مى‏خواند:
حسینین اولماسا هر دلده حبّى، نور اولماز
حسینین عشقى اولان دلده اؤزگه شور اولماز

آخرین گروهان غواصى در نقطه رهایى عازم خط دشمن است. تا امروز فرمانده لشكر اجازه نداده است احد به غواص‏ها بپیوندند. احد التماس و اصرار مى‏كند كه با این گروهان حركت كند. احد از نیروهاى پخته و نمونه لشكر است، در قوت مدیریت او همین بس كه در بیست و دو سالگى مسؤولیت ستاد یك تیپ را به او سپرده‏اند. فرمانده لشكر با عزیمت او به خط موافقت نمى‏كند، اما اصرار و خواهش‏هاى مكرر احد كارگر مى‏افتد. احد با چهره‏اى خندان‏تر از خورشید لباس غواصى را بر تن مى‏كند و با من كه بى‏سیم‏چى فرمانده لشكرم و مجبور به ماندن، خداحافظى مى‏كند.
مى‏خندد و مى‏خندد. شنیده بودم كه شوخ‏طبع است، اما گویى انتظار این شوخ‏طبعى را از من نداشت.
تازه به تیپ ما آمده است، به عنوان مسؤول ستاد تیپ. قرار است در منطقه( شیخ صله منطقه بمو ) سرپل ذهاب عملیاتى انجام شود، من دارم مواردى را براى پیگیرى مى‏گویم و مسؤول ستاد تیپ یادداشت مى‏كند. همینطور كه موارد را مى‏گویم، آدرس را به او مى‏دهم: باختران...
نگاهش مى‏كنم، جدّى است. آدرس را کامل مى‏گویم و با همان لحن ادامه مى‏دهم: مى‏روى آنجا به آن مغازه و یخمك مى‏خرى و مى‏خورى، بعد مزه و طعم آن را براى من مى‏گویى تا هنگام مواجهه با نكیر و منكر اگر از من سؤال كردند، بتوانم پاسخشان را بدهم.

یك مرتبه مى‏زند زیر خنده و مى‏خندد.
و اكنون مسؤول ستاد تیپ یعنى احد آقا به همراه آقا مصطفى پیشقدم آمده‏اند. عملیات كربلاى پنج ادامه دارد. قرار است بخشى از نخلستان‏هاى نزدیك جزیره بوارین آزاد شود، گردان امام حسین را هم بدین منظور به تیپ ما مأمور كرده‏اند. درگیرى از دیشب آغاز شده است و هنوز هم ادامه دارد. نبرد به شدت ادامه مى‏یابد و دشمن با آتش توپخانه و خمپاره ،منطقه را قدم به قدم مى‏كوبد. در حالى كه با بى‏سیم صحبت مى‏كنم، مى‏بینم كه احد آقا و آقا مصطفى قصد رفتن به جلو دارند. با اشاره پاسخ مثبت مى‏دهم. هر دو سوار بلم مى‏شوند و آرام در آب پیش مى‏روند و از نگاهم دور مى‏شوند. دقایقى نگذشته است كه خبر شهادت هر دو را مى‏آورند.

از مخابرات لشكر زنگ مى‏زنند كه احد آقا شهید شده ، همراه با آقا مصطفى پیشقدم. روز بیست و پنجم دى ماه 1365، خمپاره‏اى در كنارشان منفجر مى‏شود و هر دو شهید مى‏شوند.
باور نمى‏كنم. مى‏گویم: دو روز قبل احد آقا مرا راهى تبریز كرد. احد آقا شهید شده است!.. زانوانم سست مى‏شود گویى تمام كوه‏هاى عالم بر شانه من نشسته است. برادرِ احد آقا هم زخمى شده است. زخمى شدن او را به مادرش خبر مى‏دهند. مى‏گوید: مى‏دانم احد شهید شده است!.. همه بچه‏هاى بسیجى براى احد گریه مى‏كنند. همه اهل محل گریه مى‏كنند. پیكر بى‏سر احد را آورده‏اند. همه اشك مى‏ریزند. و مادر احد نُقل مى‏پاشد و زینب‏وار دعا مى‏كند. خدایا! این قربانى را از ما قبول كن! این شهیدِ حسین است، پیكر احد را با پنجاه و شش نفر از شهداى كربلاى پنج تشییع مى‏كنند.

منبع : مرکز اسناد بنیاد شهید و امور ایثارگران استان آذربایجان شرقی

برچسب ها
نام:
ایمیل:
* نظر:
مطالب برگزیده استان ها
عکس
تازه های نشر
اخبار برگزیده