لالايي هايي براي اصغر
پدر شنگول و سرحال به نظر ميرسيد. صورتش از شدّت شادي سرخ بود. امّا هرگاه نگاهش به چهره مادر، شرم و دلهره در چشمانش پديدار ميشد.
ـ «اعظم» رو آماده كن ببرم عروسي...!
ـ بابا چرا مامان نياد عروسي...؟!
ـ عروسي رفيقمه، مامانت رو نميشناسن...! زود باش... زود...
نگاه مادر عجيب بود، غمي تعريف نشدني در نگاهش احساس ميشد!
جشن عروسي در حياط بزرگي بر پا بود، همه دور ميزهاي كوچكي روي صندلي نشسته بودند، وقتي «اكبرآقا» وارد شد، زنها هلهله كشيدند و دست زدند.
دست اعظم هنوز در دست پدرش بود، دست پدر عرق كرد بود... و گاهي لرزشي خفيف احساس ميشد...!
عروس را كه آوردند، دستمالي پر از نقل و سكّه به دست اكبر دادند و گفتند: برو پشتبام، بريز روي سر عروس...! اعظم تازه فهميد جشن عروسي پدرش است و داماد اوست.
اعظم به لباس بابا چنگ زد و شروع به گريه كرد... زنها سعي داشتند اعظم را از پدر جدا كنند امّا موفّق نميشدند... اكبر دست او را گرفت و دخترش را گريه كنان از پلّه هاي پشت بام بالا برد و از روي بام نقل و شيريني و سكّه روي سر عروس پاشيد... حياط خانه در آن لحظه، غرق سر و صدا و هلهله بود و صداي گريه اعظم در آن غوغا گم شد...!
وقتي مادرش خبر را شنيد فقط سكوت كرد. بعد از آن ماجرا اكبر كمتر به ديدار آنها ميآمد، گاهي پول ناچيزي مي فرستاد، مادر از ازدواج اولش يك پسر داشت، او بيوه يكي از مبارزاني بود كه به همراه «ستارخان» و «باقرخان» جنگيده و شهيد شده بود، بعلاوه دو برادرش نيز از همرزمان پدرش بودند كه هر دو شهيد شدند. در همان سال هاي جنگ بود كه پدربزرگ (پدر مادرش) چندين سال به جرم طرفداري پشتيباني از نهضت مشروطيت به زندان رفت.
پدر بزرگش روحاني بود و روضههاي خوبي هم ميخواند. در آخرين سفري كه به كربلا كرد شب در خواب آقا امام حسين(ع) را ديد كه گفت:
ـ به خاطر لالايي هايي كه براي علي اصغرم خواندي از تو متشكرم، اما بدان تا ظهر امروز بيشتر وقت نداري، بعد از نماز ظهر مي آيم تا با هم برويم.
فرداي آن شب تمام وقت پدربزرگ صَرف خريد قبر و كفن و سفارش سنگ قبر شد و وصيتنامه جديدي نوشت و از هشتتن از همسفرانش بعنوان شاهد امضاء گرفت و همان روز بعد از نماز ظهر بر سر سجاده جان باخت.
وقتي كربلاييها به تبريز بازگشتند در خانه هر كدام گوسفند قرباني ميكردند و چاووشي ميخواندند و درب منزل پدربزرگ پرچم سياه آويختند.
بعد از ازدواج اكبر تمام بار زندگي روي دوش مادر افتاد و او با كار نانوايي توانست هر دو فرزندش را بزرگ كند.
در همان سالها خانه آنها در همسايگي حاج آقا قاضي طباطبايي بود و با وساطت ايشان اعظم به مدرسه رفت و از پرداخت تمام مخارج و شهريه مدرسه معاف شد. او تا كلاس ششم ابتدايي درس خواند. خياطي و گلدوزي را در همان مدرسه اموخت كه بعدها در زندگي مشترك، دانستن اين فنون در كسب درآمد به او كمك كرد.
در تمام اين سالها محبت گرم مادر و حمايتهاي عاقلانه او و نصيحتهايش چراغ راه اعظم بود بيشتر علوم ديني را از مادر آموخت و نحوه خانه داري و روابط حسنه با مردم و اخلاق نيكو و مهمتر از همه صبوري و شكيبايي.
در سال 1332 اعظم 15 ساله بود كه عبدالحسين دباغزاده به خواستگاري او آمد. عبدالحسين در سال 1304 متولد شده بود و 11 سال از اعظم بزرگتر بود.
شغل او فروش خشكبار بر روي چرخگاري بود پدر و مادرش فوت كرده بودند و سرپرستي از سه برادر و يك خواهر به عهده او بود و آنان همگي در يكي اطاق زندگي ميكردند.
زندگي با چهار نفر ديگر در يك اطاق ناممكن بود. با اين همه اعظم با سن كمي كه داشت مادرانه براي آنها زحمت كشيد و تا سن ازدواج آنها را حمايت كرد.
در حالي كه خودش صاحب دو فرزند بود و در عين حال براي كمك خرج خانه مجبور بود خياطي هم بكند. البته بدون چرخ خياطي و با نخ و سوزن بخيه دوزي ميكرد.
تا سال 1339 مستأجر بودند و در همان سال يك خانه بزرگ در نازي آباد خريدند.
قبل از پيروزي انقلاب رضا بزرگترين فرزندش كه متولد 1334 بود با تهيه نوارهاي سخنراني امام خميني(ره) و تكثير و پخش اعلاميه فعال بود. و در تظاهرات عليه رژيم ستم شاهي فعالانه شركت داشت و هميشه قرارهاي تظاهرات در محّل روز بعد را او تعيين ميكرد.
مادر و خواهر و برادرهاي ديگرش را تشويق ميكرد تا در تظاهرات شركت كنند. بعد از تسخير پادگانها رضا 7 قبضه اسلحه آورد و در زير زمين خانه به كمك يكي از دوستانش به همه مردم محل از مرد و زن و پير و جوان و حتي بچّهها نحوه استفاده از اسلحه را آموزش داد.
اعظم روي پشت بام خانه سنگر درست كرده بود و با ژ3 نگهباني ميداد.
رضا و برادرش حبيب در آن زمان در كميته فعاليت ميكردند. رضا همراه دانشجويان خط امام در تسخير لانه جاسوسي شركت داشت. و يك شب هم در لانه جاسوسي گذرانده بعدها در وزارت اطلاعات خدمت ميكرد.
با شروع جنگ هر دوي آنها بارها به جبهه رفتند. ولي خواست خدا براين بود كه شهادت آنان توسط منافقين باشد، منافقيني كه به فرموده قرآن از كفار بدترند، رضا و حبيب در تاريخ 9 مهرماه 1361 پس از برگشت از كلاس اخلاق براثر انفجار بمبگذاري منافقين در ميدان ناصرخسرو به شهادت رسيدند.
در سال 1380 به همراه همسرش عبدالحسين دباغ زاده به سفر حج رفتند. پس از بازگشت عبدالحسين گفت:
من هميشه آرزو داشتم تا مثل بچهها شهيد بشوم خدا نكند كه من در رختخواب و به علت بيماري بميرم.
در همان سال شش مرد افغاني با هدف دزدي در ساعت هشت شب وارد باغ شدند و مستقيم وارد منزل دخترشان شدند با شنيدن سر و صداي فرزند دخترش متوجه قضيه شد و به دفاع از دخترش وارد منزل شد و توسط دزدان به ضرب گلوله كشته شد و به آروزيش رسيد.
از همان سال تاكنون خانم دباغزاده مادرشهيدان در ويلاي خود تنها زندگي ميكند. و دخترش اشرف خانم از ايشان نگهداري ميكند.
نام:
ایمیل:
* نظر:
مطالب برگزیده استان ها
عکس
تازه های نشر
اخبار برگزیده