ملاقات با امام
شيار عرق، از كنارهي گوشش عبور كرده و با خاك و غبار صورتش در آميخته بود. هوا گرم و كويري... صداي قدمها و نفس نفس زدنهايش، كوچه را پر كرده بود!
وقتي به دالانهاي سقف دارِ كوچه ميرسيد، خنك ميشد. صداي اذان ظهر مي آمد؛ با عجله ميدويد تا به خانه برسد. با خود ميگفت:
اي كاش، شاگردهايش در رفته باشند!
مادرش «خاتون» معلّم قرآن بود و ريسندگي هم ميكرد، پارچه هاي رنگ نشده را ميدوخت، تا لباسِ بچّه هاش را با آنها تهيّه كند! و همزمان از فرزند شيرخوارهاش هم نگهداري ميكرد.
ـ هرگز به ياد ندارم كه حتّي براي يكبار، گلايه اي از زبان مادر شنيده باشم، سختكوش بود و مقاوم! مادر قلب خانه بود، مادر همه چيز خانه بود... مادر....
روستاي «دهوك»، محلّ آرام و امني بود، براي رشد و بالندگي، هر سال ارباب سهم بذر هر دهقان را، به او واگذار ميكرد، نوبت آب هر زمين، كاملاً مشخص بود، موقعِ برداشت محصول، ميزان بذري را كه داده بود جدا ميكرد، باقيمانده نصف براي خودش، و نصف ديگر براي دهقان بود.
ارباب، مردي مهربان و صلح طلب بود. در تهران حجره تجاري داشت؛ پسرهاي زرنگ و با هوش مثل علي را، به تهران ميبرد و در حجره مشغول به كار ميكرد.
ـ 22 ساله بودم و سرباز فراري، كه به تهران آمدم، تا در حجرهاي مشغول كار شوم.
سواد قرآني داشت و خواندن و نوشتن بلد بود، در مكتبخانه تا كلاس 4 درس خوانده بود. با اصرار و تشويق ارباب، به مدرسه رفت. روزي داشت از دروازه دولت عبور ميكرد، كه چشمش به تابلوي مدرسه «دارالفنون» افتاد؛ با كمي ترس و دلهره وارد شد و همان روز،ثبت نام كرد.
باهوش و پرتلاش بود و اين موضوع را ارباب به خوبي ميدانست. همان سال تحصيلي توانست، كلاس ششم ابتدايي را با معدل خوب به پايان برساند.
25 ساله بود كه به روستا بازگشت و با دختر خاله خود «مريم شيرازي» كه سه سال از او كوچكتر بود ازدواج كرد.
مريم، از 12 سالگي تا زماني كه با علي ازدواج كرد، در منزل عموي مادرش «حاج شيخ غلامرضافتحي خراساني يزدي» كه (روحاني و معتمد روستا بود) مشغول به كار بود؛ خياطي و آشپزي و ريزه كاريهاي زندگي را در آنجا، ياد گرفته بود، در همان جا قرآن را نيز آموخته بود.
يكسال بعد علي، در روستا ماند و كشاورزي كرد كه مطلّع شد پسرخاله اش، در تهران بستري است و هيچ پرستار و مراقبي ندارد. به تهران آمد و در حين پرستاري پسرخاله، به كار ريسندگي در كارخانه «جنوب» مشغول شد.
در همان سال، همسرش را هم به تهران آورد و براي هميشه در تهران ماندگار شد. در خيابان مهرآباد، منزل كوچكي خريد و خانهي خوشبختي خود را، در كمال قناعت و صداقت و سلامت بر پا كرد.
كارخانه ريسندگي با آن در آمدِ ناچيز، كفاف مخارج را نميداد؛ با آن درآمد، شانسي براي پيشرفت و رفاهِ خانواده اش نميديد!
يكي از دوستانش گفته بود، در همين نزديكي، كارخانهاي هست كه احتياج به كارگر دارد و استخدام ميكند؛ بعد از ظهر همان روز، به كارخانه «كاوه» رفت؛ كارگرها، با سر و صداي فراوان، مشغول كار بودند؛ صداي موتور جوش و ورقهاي آهن و پُتك، همه جا را پر كرده بود؛ صدا به صدا نميرسيد!
ـ كارگرها، خسته به نظر ميرسيدند، دستهايشان سياه بود و پيشاني هايشان غرقِ عَرق! با دودلي وارد دفتر مدير كارخانه شدم. كمي منتظر شدم تا متقاضيان جديد خارج شوند، خواست از استخدام منصرف شوم، كه منشي صدايم كرد! وارد شدم و بعد از كمي گفتگو، مطلّع شدم، حقوق اينجا روزي 25 تومان است؛ يعني 8 ريال تفاوت! دل را به دريا زدم در همان جا ماندم.
در همان سالها، فرزند اوّلش «عليرضا» سه ساله بود، كه خداوند فرزند ديگري به آنها عطا فرمود. خانهي علي، پر روزي و شاد بود؛ آمدن بچّه دوّم، شادي را دو چندان كرده بود.
امّا، اين شادي با مرگ كودك نُه روزه، به غم مبدّل شد. مريم مدّتها در ماتم كودكِ از دست رفته اش ميگريست! و ديگر شادابي گذشته را نداشت.
او مجدداً! باردار شد و اينبار دو فرزند دختر (دوقلو) به دنيا آورد.
براي سركشي به اقوام و ديدار والدين، به روستاي دهوك رفتند؛ تابستان بود و مثل هميشه، هوا گرم بود، كه ناگهان بارشي عجيب رخ داد و سيلابي ويرانگر، به راه افتاد! زمينهاي صيفيكاري و محصولات را بكلّي ار بين برد! سيلاب، خانههاي بسياري را ويران كرد، دسترنجِ بسياري را هم با خود برد.
بيماري و پريشاني بر روستائيان، مستولي شد، دو فرزند 5/4 ماهه علي و مريم هم دستخوش اين حادثه شدند! و هر دو به فاصله چند روز مُردند! و مريم با دستيخالي به تهران بازگشت!
داغ مرگِ اين سه كودك، مريم را رنجور كرده بود! و علي ديگر دست و دلش به كار نميرفت! حتّي گاهي دچار ترسهاي مبهمي ميشد، دلشورهي از دست دادن عليرضا او را پريشان ميكرد! امّا ترس آنها بيهوده بود، چرا كه «محمّدعلي» در راه بود، قرار بود با آمدنش، دلشورهها و دلواپسيها را از بين ببرد. فاطمه و مرتضي، با فاصله اي بسيار كم متولّد شدند، و بعد از آن، «محسن» و «مصطفي» دوقلوهاي شيرين و پرجنب و جوش! و «زهرا» خانم كه تهتغاري بود.
ديگر با اينهمه جمعيّت، با حقوق كارخانه گاوصندوق سازي كاوه، نميشد امور را گذراند، خانه را فروخت و به كرج مهاجرت كرد، موتور جوشي خريد و به كار جوشكاري ساختمان، مشغول شد، شكر خدا در آمد كافي بود و علي توانست با وام و پس انداز، زميني بخرد، همگي آستين بالا زدند و در كار ساخت خانه شركت كردند!
عليرضا، همسري اختيار كرد و در منزل پدري ساكن شد.
علي و مريم، خود را خوشبخت ميديدند، با داشتن 5 پسر و 2 دختر خود را كامل و بينياز ميديدند!
سالهاي شادماني و بيدردي، زياد طول نكشيد و، با آغاز جنگ تحميلي كاخ شادي اين دو فرو ريخت.
«محمدعلي» به جبهه رفت و در سيام ديماه سال 1365، حين عمليّات كربلاي5 با رمز «يازهرا(س)» به شهادت رسيد.
«محسن» و « مصطفي» اين دو كبوتر عاشق؛كه گويي هنگام تولّد، پيمان همسفري تا شاهراهِ محبّت و صفا و صميميّت و وصال، بسته بودند، در يكروز، بار سفر بستند و در حين عمليات «بيت المقدس2» در «ماووت» عراق، در تاريخ 26/10/66 در سنين 18 سالگي، به درجة رفيع شهادت نائل آمدند.
«يادشان گرامي و خاطره شان جاودانه باد»
عطر شكوفه هاي سيب و آلبالو فضاي كوچه باغهاي روستاي زيبا و كوهستاني «وليان» را پر كرده بود. نادعلي و جواني زيبا رو با قامتي بلند و جذاب در بين جوانان ده مي درخشيد شادابي چهره او بي شباهت به آن هواي بهاري نبود. او در دينداري و وقارِ مردانه در بين مردم زبانزد است و به تازگي به سن 18 سالگي رسيده و قرار است امروز به خدمت سربازي اعزام شود.
شغل پدرش سلماني است و او بعنوان ور دست نزد پدر مشغول بوده و در كارهاي محوله مهارتهايي هم كسب كرده.
پدرش در كنار سلماني به درمان سياه زخم و حجامت و كشيدن دندان مردم و تجويز داروي گياهي ميپردازد. و در درمان سوختگيها معجزه ميكند.
او سربازياش را در كاخ شاهنشاهي در لباس گارد مخصوص گذراند.
ظاهر قضيه چنان به نظر ميرسيد كه نادعلي شانس آورده و بجاي خدمت در مرزها و درگيري با اشرار و راهزنها در كاخ خدمت ميكند.
امّا براي او ديدين رفتار ناخوشايند درباريان و اقوام درجهيك شاه هزار برابر سختتر از خدمت در مرزها بود.
بي اخلاقي در بين آنها بيداد ميكرد. رفت و آمد خارجي ها كه خود را همه كارة اين ملت و دولت ميدانستند. كودكي و نوجواني او در فضاي آرام روستا سپري شده و همه عمرش را در بين مردمي ساده و مؤمن گذرانده بود و حالا مقابل چشمانش انسانهايي را ميديد كه بويي از انسانيت نبرده بودند. دربارياني كه نيمه هاي شب از سرمستي عربده ميكشيدند و ناسزا ميگفتند و...
از همان سال كينه اين طايفة عوام فريب را به دل گرفت و همين ماجرا زمينهساز افكار ضدشاه و انتشار اعتقادات امامخميني(ره) در بين دوستان و آشنايان وي شد.
سهسال بعد از خدمت سربازي در سن 23 سالگي با خانم «صفورا دانيالي» كه پنجسال از او كوچكتر بود ازدواج كرد و در روستاي وليان به كمك همسرش خانه اي را با خشتهايي كه خودش ميساخت، بنا كرد. و سقف خانه را با تيرهاي چوبي پوشاند.
روزها خشت ميزد و همسرش در حالي كه باردار بود خشت هاي خشك شده را به دوش ميگرفت و به بنا ميرساند.
نادعلي بنايي را براي انجام اين كار دعوت كرده بود كه در مقابل هر يك روز كار او، سه روز برايش كار ميكرد.
حاصل اين ازدواج 13 فرزند بود چهار دختر و نه پسر كه همگي سالم و باهوش و درسخوان مؤمن بودند.
نادعلي به همان شغلي كه از پدر آموخته بود مشغول بود. و در كار درمان از پدر پيشي گرفت. اما يك روز در رسالة آيت الله بروجردي خواند كه تراشيدن محاسن آقايان با تيغ يا هر وسيلة تيزي حرام است. و بعد از آن بود كه سلماني را كنار گذاشت.
ـ با يك دستگاه وانت پيكان به كار حمل و نقل پرداختم و به همان درآمد، در سال 1338 به ديدار آيتالله بروجردي رفتم، منزل ايشان بسيار شلوغ و پر رفت و آمد بود. و مردم زيادي براي زيارت مرجع تقليدشان آمده بودند.
بعد از ديدار و رو بوسي شخصي كه لباس روحانيت به تن داشت و سيّد هم بود نظر مرا را به خود جلب كرد. چهرة اين مرد با ديگران متفاوت بود و جذبه و كشش ديگر داشت.
ـ اين سيدنوراني كيه؟!
ـ آيت الله آقا روح الله خميني!
از همان روز چهره و نام امام در ذهنم نقش بست و وقتي براي اولين بار در سال 1342 اعلاميه اعتراض آميز ايشان را نسبت به عملكرد دولت شاه خواندم فهميدم كه بايد از او پيروي كنم. و بعد از آن هميشه در صدد به دست آوردن اعلاميه ها و نوارهاي سخنراني امام بودم.
سالها در انتظار گذشت تا زماني كه با آغاز انقلاب مردم معترض به خيابانها ريختند و فرياد حق طلبانه سر دادند. در تمام اين روزها هر صبح به تهران ميرفت و در بيشتر تظاهراتها شركت داشت. در آن روزها محمد بزرگترين پسر نادعلي دانشجوي دانشكده افسري بود و بنا به اطاعت از دستور امام دانشگاه را ترك كرد و به همين دليل دستگير شد.
بعد از پيروزي انقلاب اسلامي از دانشكده استعفا داد و به خدمت آموزش و پرورش در آمد و بعنوان آموزگار مشغول بكار شد.
با شروع جنگ تحميلي به خدمت بسيج درآمد و موسي و رضا هم پيرو آن لباس مقدس بسيج را پوشيدند.
ـ از همان ابتداي جنگ همه پسرانم در جبهه ها حضور فعال داشتند و خودم با همان ماشين نيسان براي بردن نيرو و تداركات تمام مدت در خدمت جبهه بودم.
وقتي صفورا مادر شهدا، از زبان بچه ها ميشنيد كه در جبهه غذاي كافي وجود ندارد. شروع به پختن نان و مربا و شربت كرد و در همه سالهاي جنگ پشت جبهه را خالي نگذشت.
با اجاره باغات اطراف و خريد ميوه با خرج خودشان و برپا كردن بيست اجاق در حياط خانه كار خود را وسعت داد. و گاه ميشد كه توليد يك روز مربا و شربت و عرق نعنا و بيدمشك به يك تُن مي رسيد. و انتقال آنها به جبهه هميشه وظيفه نادعلي بود.
موسي و محمد با هم در عمليات خيبر شركت كردند و هر دو در تاريخ 23 اسفند 1362 در طلائيه جزيرهمجنون به شهادت رسيدند. رضا هم در تاريخ 17 فروردين 1366 در مريوان به شهادت رسيد.
ـ جنگ تمام شد همه پسرانم برگشتند. امّا من هنوز چشم به راه موسي هستم او مفقودالاثر است.
اما وقتي به زيارت محل شهادت شهدا در خاك جنوب رفت. شب در خواب موسي را ديد كه ميگويد:
ـ مادر از اينكه به ديدن ما آمدي خيلي خوشحالم
بعد از ديدن اين خواب فهميد كه موسي هم شهيد شده.
نام:
ایمیل:
* نظر:
مطالب برگزیده استان ها
عکس
تازه های نشر
اخبار برگزیده