سه شير مرد
با طلوع خورشيد يكي از روزهاي سال 56 كشاورزاني كه براي كار روي زمينهايشان، از خانه ها خارج شده و به جويهاي آبياري رسيده بودند، با جسدي مواجه شدند كه در حين آبياري، دارفاني را وداع گفته و در كنار جوي آب، براي هميشه آرميده بود.
همه او را مي شناختند؛ هر كس با تأسّف و تأثّر، چيزي ميگفت:
ـ خدا رحمتش كند...«ميرزا» آدم خوب و مرد زحمت كشي بود...
ـ انگار همين ديروز بود كه خدا بيامرز، از «ورديج» كه زادگاهش بود، جمع كرده و اومد وردآورد...
ـ چقدر به اون چند تا گوسفند، دلش خوش بود!
ـ بنده خدا، هر چي تو ورديج داشت فروخت و اومد اينجا كه زندگي بهتري رو براي خودش و زن وبچّه ش فراهم كند.
ـ اين 5/2 هكتار زمينم كه ارباب «نصرت الدوله فيروز» قبل از اصلاحات ارضي به اونا داد، انگاري بهش وفا نكرد...
ـ الان اين حرفا چه فايده اي دارد...؟! يكي بره به خانوادهش خبر بده...! ببين «علي آقا» پسر بزرگش، كجاست؟! خبرش كنين...! خوبيّت نداره جنازه اينجا افتاده و ما دورش جمع شديم كه چي...؟!
ـ والله...! معلوم نيس الان علي آقا تو روستا باشه، از وقتي بنز خريده، تو خطّ كرج ـ تهران كار ميكنه...، بهتره «عبدالله» نوه شو با خبر كنيم، اون پيداش مي كنه...
و بالاخره، كسي را براي اطّلاع دادن به خانواده «ميرزا» فرستادند و بقيّه به انتقال جسد از كنار جوي آب، به داخل روستا اقدام كردند...
ـ «لااله الاالله...!»«لااله الاالله...!»، «محمداً رسول الله...ًً!»
خبر به خانواده رسيد؛ «فاطمه» خانم همسر مرحوم ميرزا، كه رنج و داغ سه دختر جوان مرگش رو از قبل، در سينه داشت، با شيون و ناله...، بر سر و سينه زنان، به استقبال شوهر مرحومش شتافت، عبدالله نيز پدرش را با خبر كرده بود؛ و اين چنين، جسد ميرزا تشييع، و او را به خاك سپردند.
فاطمه كه اصالتاً اهل روستاي «كلاك» كرج بود، ماند و دو پسرها
ـ زمين كشاروزي متعلّق به مرحوم ميرزا، از زمينهايي است كه ارباب، بين اهالي روستا تقسيم كرده و اين مقدار به بابام، تعلّق گرفته بود؛ ارباب از نوادگان شاه قاجار، و آدم بيآزاري بود، پسرش «بهرام فيروز» 25 سال داشت، كه در عين جواني آدم چشم و دل پاك و مردمداري بود، به رعيت سخت نميگرفت و دل مهربان و رئوفي داشت.
ديدن رنج بي حاصل مردم روستاي وردآورد، آزردهاش ميكرد؛ به همين سبب، قبل از اصلاحات ارضي، به تقسيم زمينها بين كشاروزان اقدام كرد؛ جمعيّت روستا زياد نبود، در كلّ به 60 خانوار ميرسيد.
«ميرزا علي اكبر طالقاني» پدربزرگ «بتول» خانم، همسر علي، به عنوان معلّم روستا، به همه شاگردها قرآن ياد ميداد؛ بنابراين، پسرهاي جوان روستا، همه سواد قرآني داشتند؛ با ورود معلّمهاي رسمي ادارهي فرهنگ (آموزش و پرورش) علي با اينكه 22 سال از عمرش ميگذشت، تا كلاس ششم ابتداي درس خواند. او با همّتي كه در خودش سراغ داشت، عليرغم بگو مگوهاي ديگران و...، توانست مدرك ششم را بگيرد.
ـ پس از آنكه كسب و كار، روي زمينهاي واگذاري ارباب، رونق گرفت، يك بنز 170 خريدم و مدّتي در مسير آريا ـ سه راه اطّلاعات، با كرايه ي 5 ريال كار كردم. سال 45 با بنز يكي از دوستانم كار ميكردم و بعد بنز190 خريدم و به مسافر كشي در مسير كرج ـ تهران پرداختم.
علي كه در 21 سالگي با بتول (دختر پسرعمويش) با 12ـ13 سال سن اختلاف سني، ازدواج كرد.
علي، از اينكه زني چون بتول را دارد، راضي و خوشحال بود. او از قبل ذهنش را مشغول كرده بود؛ بتول از يك سالگي همراه خانواده خود، كه در ورديج زندگي ميكردند، براي ديدار با خانواده ميرزا به وردآورد ميآمدند؛ به 12 سالگي كه رسيده بود، رفتار و منش سنجيده اي از خود نشان ميداد؛ مهارت او در پذيرائي و ارتباط با مهمان و افراد فاميل، در مقايسه با دختران ديگر، چشمگير بود، و علي در دلش هميشه آروز ميكرد، دختري چون او پا به خانه اش بگذارد؛ حالا كار و بارش، رونق داشت و براي اقدام به ازدواج مانعي سر راهش نبود.
ـ زني كه رفتار محترمانه داره، باعث ميشه اون خانواده، در نگاه همه محترم باشه؛ زن با حيا و مغرور، در واقع حافظ غرور مَرده...!
حرفهايش را با دلش يكي كرد و رفت پيش پدرش ميرزا،... خواستهاش را بازگو كرد، پدرش بي هيچ مقاومتي پذيرفت و مادرش، به انتخابش آفرين گفت.
آقا«ماشاءالله ميرزايي» پدر بتول و «رقيّه» خانم مادرش، بدون هيچ عذر و بهانه اي علي را به دامادي پذيرفتند.
حالا علي از سربازي معاف شده، و صاحب چهار پسر و سه دختر است.
بتول سواد خواندن و نوشتن نداشت؛ امّا بيسوادي او مانع نميشد كه او سعي نكند دنيا را بهتر بفهمد و به تربيت و پرورش بچّه ها بي تفاوت باشد.
علي تصميم داشت تا عاليترين مدارج علمي و دانشگاهي، بچّه ها را حمايت كند؛ لذا درآمد كشاورزي و مسافركشي، مخارج آنها را، آنچنان كه او ميخواست تأمين نميكرد.
انگار اين فكر از سال 1338، همزمان با تولد«عبدالله» پسر بزرگش، در ذهن او ايجاد شده بود؛ زيرا آن زمان عدّه اي از جوانان مسلمان پيرو و مقلّد امام خميني(ره) در وردآورد، تشكيلاتي به نام «انجمن اسلامي وحدت» تشكيل دادند؛ يكي از سفارشات امام(ره) كه توسط آن جمع مطرح ميشد، تأكيد بر اين بود كه بچّه هاي مرز و بوم ايران زمين، بهتر درس بخوانند و باعلوم ديني بيشتر آشنا شوند؛ و اين فرمايش، در دستور كار جوانان انجمن قرار داشت؛ چرا كه يك مسلمان آگاه و با سواد، دشمني قوي عليه نظام ستم شاهي خواهد بود، اصولاً دانش و آگاهي باعث ميشد تا هر چه زودتر ايران از يوغ استثمار رهايي يابد.
ا علي از سال 1340 وارد «داروپخش» شده و تا پنج سال در قسمت انبار مشغول به كار شد.
بعد از داروپخش به مسافركشي رو آورد؛ سپس يك دستگاه نيسان خريد و كاروبارش آنقدر رونق گرفت كه موفق شد با درآمد نيسان به زيارت حج مشرف شود.
علي در زندگي به مشاغل مختلفي دست زد؛ كارگري، كشاورزي، مسافركشي، داروپخش، 9 سال در «قرقره زيبا»، يكسال ديگر رانندگي، ترانسپورت، ترابري و حمل و نقل... و بالاخره به سن 65 سالگي كه رسيد باز نشست شد.
در اين كشاكش، با تحمّل رنجها و مشقّات فراوان، بچّه ها بزرگ شدند و انقلاب اسلامي به اوج خود رسيده با شروع انقلاب، عبدالله كه متولد 1338 و جوانبرومند و رشيدي شده بود و تحت تعليمات پدر، با حضرت امام(ره) و اهدافش آشنايي كامل داشت، در شعارنويسي روي ديوارها و تظاهرات شركت ميكرد، در جمعه خونين ميدان ژاله، حضور يافت، در ايّام محرم نوحهخواني مي كرد. با اشروع جنگ تحميلي عراق به جبهه رفت و پس از 11 ماه خدمت، به عضويت سپاه در آمد؛ و پس از ماهها حضور در سنگر دفاع از ميهن اسلامي در تاريخ 21/11/61 حين عمليات والفجر مقدماتي در فكه به شهادت رسيد.
«اسدالله» سال 1345 به دنيا آمد، تا پنجم ابتدائي درس خواند و سپس در كارخانه «قرقره زيبا» مشغول به كار شد. با اصرار و پافشاري، رضايت پدر را جلب كرد و به جبهه رفت، او نيز در تاريخ 11/6/65 در حاج عمران، در عمليات كربلاي2 به فيض شهادت نائل آمد.
«مجتبي» يكسال از اسدالله كوچكتر بود و آن زمان در حوزه علميه تهران درس ميخواند، كلاس و درس را نيمه كاره گذاشت. چندين بار به جبهه رفت و بارها مجروح شد و در نهايت 2/5/67 در عمليات «مرصاد» به خيل شهيدان پيوست.
نام:
ایمیل:
* نظر:
مطالب برگزیده استان ها
عکس
تازه های نشر
اخبار برگزیده