كوچ
ـ آخه مرد اينكه نشد كار و زندگي 40 سال از عمرت رفته چي داري؟ هشت تا پسر قد و نيم قد و يك خانه كاهگلي كوچك و 9 سر كُلفت گرسنه آخه چوپاني براي مردم هم شد شغل؟
رنج و زحمت مال تو! ماست و كَره و برّهها مال مردم؟!
«نساء» راست ميگفت 15 ساله بود كه به خانهي «علي» آمد و تا امروز او نتوانسته بود براي همسرش راحتي و آسايشي فراهم كند. علي سالها چوپان دَه بود و نساء روي زمينهاي ارباب كار ميكرد ولي هيچ چيز تغيير نميكرد. همان نان بخور و نمير و ديگر هيچ.
به تازگي در دِه مرسوم شده بود كه مردها و پسرهاي جوان به شهر ميرفتند و كار ميكردند؛ گاهي پسرهاي مجرد ازدواج ميكردند و ديگر بر نميگشتند و منظور نساء هم همين بود.
«كوچ»!
اين روستا روي خوش به آنها نشان نميداد. پس تنها راه حل «مهاجرت» بود.
قبل از تصميم قطعي، ابتدا علي براي مدّت هفت ماه به كرج رفت و مشغول كار شد و در آخر با 800 تومان پول برگشت و اينبار خانواده خود را نيز با خود برد.
در كارخانهي «روغن نباتي جهان» بعنوان كارگر استخدام شد و روزي 3 تومان دريافت ميكرد. نساء هم در آشپزخانه كارخانه بعنوان آشپز مشغول شد و روزي 15ريال حقوق ميگرفت پسرها به مدرسه ميرفتند مستاجر بودند و در اطاق كوچكي به سختي زندگي ميكردند آنها با قناعت و سخت كوشي فراوان توانستند با مقداري پسانداز قطعه زميني به مساحت 300 متر خريداري كنند؛ 200 تومان وام گرفتند.
علي شيفت شب بود، شبها در كارخانه كار ميكرد و روزها به كمك عمله و بنّا مي آمد و به ساخت خانه مي پرداخت. نساء و بچه ها بيكار نمينشستند و با فرقون، آجر و مصالح را به داخل ساختمان ميآوردند، نهار و صبحانه كارگرها را تهيه ميكردند با شوق و اشتياق خانه ايي بنا كردند. وسيع زيبا...
سالهاي رنج رو به پايان بود. و از هر سو بارقه هاي شادي و نشاط به سمت علي و نساء تابيدن گرفته بود.
پسرها مرد شده بودند. درس ميخواندند. «عباس» در مخابرات استخدام شده بود. «ابراهيم» شغل آزاد داشت و «فتح الله» ديپلم رياضي فيزيك گرفته بود و در آموزش پرورش استخدام شده بود.
فتح الله سرباز بود كه امام دستور داد سربازها پادگانها را ترك كنند. او و دو تن از دوستانش شبانه فرار كردند و در تظاهراتها شركت ميكردند. بعد از پيروزي انقلاب در كميته مركزي كرج مشغول خدمت شد. پس از مدتي براي گذارندن دوره هاي چريكي راهي لبنان شد. با شروع جنگ، به ايران آمد و همراه پسرخالهاش «رمضان» عازم جبهه جنوب شد؛ وقتي پيكرش را آوردند، نساء ظرفي حنا درست كرد و به سردخانه رفت. صورت فتحالله كاملاً از بين رفته بود! نساء دستهاي او را حنا گرفت!
او با خود عهد كرده بود نگذارد هيچكس اشكهايش را ببيند. هيچگاه ناله نكرد. امّا علي شبها شاهد گريه هاي او بود كه تا رسيدن سپيده نماز ميخواند و دعا ميكرد و از خدا ميخواست تا به او صبر بدهد.
هر چه در خانه اضافه داشت؛ قند، روغن، برنج، پتو. هرچيزي كه احتمال ميداد در جبهه ها استفاده داشته باشد، به ستاد ميبرد، و در پاسخ سؤال ديگران كه چرا اينكار را ميكني؟! ميگفت: همهي آنها براي من مثل فتح الله، يدالله و عبدالله هستند؛ وقتي اونا گرسنه هستند؛ يعني بچههاي من گرسنه اند! وقتي اونا سرد شون ميشه؛ يعني يدالله و عبدالله سرد شونه!
مدّتي بود كه بيمار شده بود. تشخيص دكتر ديابت بود. بدن او رنجور شده و قلبش خوب كار نميكرد. فتح الله دوّمين شهيد بود و عبدالله سال پيش از او شهيد شده بود و حالا خبر شهادت سوّمين شهيد؛ يعني «يدالله» را براي مادر آورده بودند.
سنگيني اين غم، او را ناتوانتر ميكرد؛ بيماري و داغ سه پسر شهيد، چهرهي او را خسته و دردمند كرده! جنگ تمام شده بود؛ ولي انگار، هنوز بمبها و خمپارهها بر قلب و سينهي نساء فرو ميآمد. در نهايت بيماري ديابت كار خود را با او كرد و در سال 1375بدليل نارسايي قلبي در حالي كه ديگر نابينا شده بود با دنياي نامهربان خداحافظي كرد و علي غياثي را تنها گذاشت.
تمام پسرها به دنبال سرنوشتشان رفته بودند و علي پير و خسته و تنها مانده بود.
اقوام و آشنايان بعد از دو سال براي علي همسري برگزيدند و مجدداً ازدواج كرد؛ حاصل اين وصلت، دختري 10 ساله است. 7 سال است كه سكته كرده و زمين گيرشده و در گوشهاي از آن خانهي بزرگ، كه آجرهايش از جنس قلب او بود نشسته و به گذشته پر از فراز و نشيب خود ميانديشد.
هر سه فرزندش مجرد بودند و هيچ يادگاري جز محبتها، حرمتها و خوبيهايشان از خود باقي نگذاشتهاند.
نام:
ایمیل:
* نظر:
مطالب برگزیده استان ها
عکس
تازه های نشر
اخبار برگزیده